پنجمین بخش از روایت مجتبی بنیاسدی، به تشییع نمادین و خاکسپاریِ شهید گمنام در دانشکده علوم پزشکی اختصاص دارد.
ماشین حملِ شهید گمنام صبح روز یکشنبه، ۲۸ دیماه، از ناحیه مقاومت سپاه وارد شهر شد و به سمت دانشکدهی علوم پزشکی حرکت کرد. بنیاسدی نیز با همراهی شهید گمنام، از گوشه و کنارِ بدرقهی شهید توسط مردمِ سطح شهر روایت میکند. او همچنین هنگام تدفین شهید نیز حضور داشته است.
ساعت هشت نشده بود که رسیدم ناحیه. به سمتِ کامیون میرفتم که علیاصغر (ساکنی) از سربازان گراشیِ ناحیه گفت: «کجا میری مجتبی؟»
ـ پیشِ کامیون دیگه. مگه نمیخواد حرکت کنه.
ـ هنوز نیاوردنش. توی نمازخونهست.
رفتم سمتِ معراجالشهید که کمکم میرفت به همان نمازخانهی قدیم تغییر وضعیت بدهد. زیارت عاشورا میخواندند. تابوتِ شهید را گذاشته بودند روی زمین و مردم که اکثرا پاسدارها، پراکنده، گوشه و کنار نشسته بودند. مهدی که من را دید گفت: «روی میزی که تابوتِ شهید گذاشته بودیم، یه میثاقنامه گذاشتیم. هر کسی یه متنی یا هر چیزی میخواد روش مینویسه. قراره بذاریم تویِ قبر شهید.»
فکر کردم چه بنویسم. صبر کردم بتوانم فکر کنم. چه میشد نوشت؟ اول صبحی چیزی به ذهنم نمیآمد. جایی نشستم که بادِ گرم اسپلیت به صورتم بخورد. با موتور آمده بودم و سرما پوست را میسوزاند. زیارت که میخواندند، میثاقنامه را تک به تک میبردند تا هر که هر چه میخواهد بنویسد. رسید به من. گوشهی بالا سمت راست نوشتم: «مینویسم برای شما. گرچه برای خودم است.» امضایِ کوچکی انداختم. یادم نیست اسمم را کنارش نوشتم یا نه. عارف (بابااحمدی) برگه را تک به تک میگرداند. یک لحظه به نظرم جمله ناقص آمد. عارف را صدا زدم. آمد. کنار متنِ خودم نوشتم: «شفاعت.» همین به نظرم خوب بود. البته میرفت که کنجکاویام تبدیل به فضولی شود و نگاهی به دیگر متنها هم بیندازم.
زیارت عاشورا که تمام شد، امام جمعه از پشت سر من رفت جلو. صف بسته شد. بله، میخواستند بر شهید نماز بخوانند. تابوتِ شهید را که پرچمِ مشکیِ متبرک به حرم حضرت ابوالفضل (ع) را روی آن کشیده بودند، بنا به صحبت امام جمعه، رو به قبله چرخاندند. دو سه صف از مردان پشت سر امام جمعه شکل گرفت. زنها از پشتِ پرده آمدند بیرون و پشتِ سرِ مردان قرار گرفتند. در صفِ اول دکترِ مهدی محسنزاده، از معاونین دانشکده علوم پزشکی هم دیده میشد. چشمانِ دکتر بعد از سر گذاشتن بر تابوت شهید، خیس بود.
اقامه بسته شد. عارف میکروفون را جلویِ صورت امام جمعه گرفت. چند تا عکس گرفتم و رفتم بین صفوف. بغض در صدایِ امام جمعه قابل لمس بود. بعد از نیت دوم یا سوم دیگر این بغض ترکید و مأمومین هم پشت سرش؛ خصوصا وقتی رسید به: «اللهم انا لانعلم منه الا خیرا».
نماز که تمام شد، همه رفتند بالای سرِ شهید تا برای آخرین بار بوسهای بر تابوت بزنند. تابوت رویِ دوش بلند شد به سمت کامیون رفت. نمیدانم دقیقا کامیون میگویند یا تریلی. اما در این روایت میگوییم کامیون. محمدکاظم (بیشتر در مورد محمدکاظم خواهم نوشت) میگفت چون قسمت عقبِ آن صاف هست، کفی هم میگویند.
شش تا از بچههای خادم رفته بودند بالا و شهید را تحویل گرفتند و گذاشتند رویِ جایگاهی که وسط تعبیه شده بود. یک نفر که اسمش را نمیدانم و به او میگویم جوانِ تلاشگر، آتشی را برای دود کردن اسپند فراهم کرد. حالا چرا تلاشگر؟ میرسیم به جواب.
به مهدی گفتم: «من هم میخوام بیام بالا.» یادم نیست چه گفت ولی مطمئنم که موافقت کامل را انجام نداد. اما از درِ سمتِ راننده رفتم بالا. حامد (قیومی) گفت: «مجتبی…» منظورش این بود که: «اومدی بالا؟!» گفت: «فقط این کنار، گوشه بشین.»
سریع نشستم. محمدکاظم را دیدم که کاسهی آش دستش بود و میخورد. گفتم: «یه کاسه بیار ببینم.» آش در این هوای سرد هنوز داغ بود. هنوز دو سه قاشق نخورده بودم که فرجینامی که لباس پاسداری پوشیده شد آمد نزدیک کامیون و گفت: «شما باید پیاده شی.» کارتم را نشان دادم. قبلو نکرد. گفت: «لباسها باید یکدست باشه. میخوان فیلمبرداری هوایی انجام بدن، بد میشه.» اصرار بیفایده بود. پریدم پایین. بیشتر مواظب بودم آش نریزد.
صدایِ خالنجات (آشفته)، صدایِ آشنایِ اینگونه مراسمهایِ خیابانی، در ناحیه پیچیده بود که جلوتر از کامیونِ حملِ شهید، کیفیت صدا را آزمایش میکرد. آش را با عجله تمام کردم. میخواستم موتور را روشن کنم که حامد (غفوری) گفت: «میخوای با هم بریم؟ موتور هست.» پیشنهاد خوبی بود. شاید جایی نیاز باشد من پیاده شوم یا مطلبی را تا فراموش نکردم، یادداشت کنم. قبول کردم. ترک موتور نشستم و راه افتادیم. محمد (شکاری)، که کُتِ مخصوصِ هلالاحمر را پوشیده بود گفت: «بیا پیاده بریم بابا.» از محمد بیشتر خواهم گفت.
اولین تشییعکننده شهید، خانم بود. روبرویِ دبیرستانِ کوثرِ قدیم، منتظر بود کامیون شهید برسد. زدم رویِ دوشِ حامد (غفوری) و گفتم: «آرومتر برو تا ببینم.» کامیون که به خانم رسید، به همراهش راه افتاد. تا اولین بریدگی به همراهِ شهید آمد.
چهار موتورِ با پلاکِ سپاه جلوتر از کامیون میآمدند که دوتای آنها لباسهایِ مخصوص هلالاحمر را پوشیده بودند. دو موتور هم نظمِ خیابان را سرِ پیچها برقرار میکردند. اشتباه نکنم، همهی موتوریها بیسیمی دستشان بود. عدهای از مسئولین هم با ماشین پشتِ سرِ شهید، قطار شده بودند. فلکهی شهرداری، به عکاسان اضافه شد. محمدحسن نامآور، خبرنگارِ گراشی در صدا و سیما، رویِ فلکه شهرداری ایستاده بود و فیلم میگرفت. او را ندیدم تا فلکهی شهید بهشتی (بیمارستان).
وقتی میآمدم به سمت ناحیه، کارگران، کنار شهرداری، در سرما ایستاده بودند منتظر کار. حالا که با کامیون شهید، به آنها میرسیم، ایستاده و ساکت، خیره شدهاند به کامیون. یکیشان سیگار میکشد و یکی دوربینِ گوشیاش را روشن کرده و فیلم میگیرد. روبرویِ اتفاقات برق هم دو نفر با چشم شهید را تشییع میکنند.
کارگرِ شهرداری هم با شلوارِ سبز دیده میشود.
مغازهدارنی که در روزِ تعطیلِ شهادت حضرت زهرا (ع) مغازهشان را باید باز میکردند، تششیعکنندگان اجباری شهید گمنام بودند. حامد (غفوری) به تبلیغ ضعیف اعتراض کرد و گفت: «باید یه اطلاعرسانی میکردن که فلان ساعت از توی شهر شهید رد میشه که هر کی میخواد بیاد سر خیابون.» در حالیکه توِ دفترچه نکتهای را یادداشت میکردم که فراموشم نشود، تأیید کردم. خودش ادامه داد: «البته ممکنه مردم توی خودِ دانشکده منتظر باشن.» نظرِ تکمیلیاش را بیشتر پسندیدم.
از ماشینِ حمل تابوتِ شهید، بو و دودی بلند نمیشد. جوانِ تلاشگر هنوز موفق نشده بود، آتشی دست و پا کند.
و اما نکتهای که یادداشت کردم که یادم نرود: سرِ کوچهی ۱۳ بلوار معلم، سه خانم منتظر شهید بودند. وقتی کامیون شهید از روبرویشان رد شد، یکی از آنها که به نظر مسنتر از بقیه میآمد، دستش را برای شهید بالا برد و وقتی کامیون رد شد، آورد پایین.
بلوار معلم، درختهای بلندِ چترشده بر خیابان زیاد دارد. محسن (فتاحی)، _که با مهدی جلو نشسته بود و حاجحسن (مهرابی) هم رانندگی میکرد_ در ِ سمتِ شاگرد را باز کرد و چیزی به یکی از خادمان گفت. کامیون هم کمی مسیرش را کج کرد که تزئینِ منحنیشکلِ بالای تابوت، به درخت برخورد نکند. جلویِ کامیون کامل خاکی شده بود. یک گِردی برای دیدِ حاجحسن باز شده بود و کنارش نوشته شده بود: «شهید گمنام».
مردِ تلاشگرِ رویِ کامیون، ژلهایِ آتشزا را پشتِ سر هم خالی میکرد رویِ زغال. نه، خبری نبود.
بلوارِ معلم را که رد کردیم، مهدی از کابینِ جلو آمد رویِ سقف. پارچههایی که مربوط به فاطمیه نصب شده بود، احتمال داشت به تزئینِ رویِ کامیون گیر کند و آسیب ببیند. مهدی ایستاده بود که پارچه را در صورت لزوم بگیرد بالا.
از شهرداری به این طرف، مردی با کاپشنِ مشکی، سمتِ چپِ کامیونِ شهید، قدم برمیداشت. یک تشییعکننده که تا خودِ دانشکده شهیدِ گمنام را همراهی کرد.
روبرویِ حسینیه ولیعصر (عج)، دو نفر سرِ کوچه ایستاده بودند. یک نفرشان تکیه داده بود به دیوار و دو انگشتش را گوشهی چشمش گرفته بود و گریه میکرد. صورتش هنگامِ گریه سرخ شد.
به باغ ملی که رسیدیم، حامد (غفوری) گفت: «اون مسعود (فتوحی) چطور رفته بالا؟» نگاه کردم. مسجد امام سجاد (ع) در حال ساخت و ساز بود. رویِ طبقه دوم که هنوز دیوارچینی هم نشده بود رفته بود بالا و به همراه یک عکاس دیگر عکس میگرفت. یک کارگر هم از بالا صحنه را میدید. به حامد گفتم: «اگه افتاد پایین که باید بذاریمش کنار شهید و ببریمش دیگه.»
قبل از رسیدن به باغ ملی، جوانِ تلاشگر گفت: «اونِ کارتن رو بیار بتونم آتیش درست کنم.» رفتم جلوِ یک مغازه. بسته بود. اما کارتُنهایِ زیادی، مرتب، کنار هم چیده شده بود. حامد گفت: «یکی رو بِکَن بیار.»
ـ خیلی مرتبه. شاید مال کسی باشه گذاشته اینجا.
زبالهگردها کم نیستند، کارتن هم مفت نیست. تا رسیدم به حامد، کامیون رفته بود. ابتدایِ خیابان درمانگاه، یک موتوری نزدیک کامیون شد و ژلِ آتشزایی را دستِ جوانِ تلاشگر داد. از پشتِ سر هم کسی کارتنِ کوچکی را تحویلش داد.
سرِ کوچهی مسجدِ جوادالأئمه (ع) و روبرویِ حسینه اعظم، کربلاییعلی افشار به همراه خانوادهاش منتظر بودند تا شهید برسد و او را تا آرامگاهِ ابدی بدرقه کنند. یکی از بین آنها به سمتِ کامیون رفت و پارچهای را متبرک کرد و برگشت.
کمی از کامیون عقب ماندیم. پرایدی پشتِ سرِ کامیون میآمد. رانندهاش زن بود و سه زنِ دیگر هم عقب نشسته بودند. دو تا از زنهایی که عقب نشسته بودند، کتابِ ارتباط با خدا را باز کرده بودند و چیزی میخواندند.
از کنار پارکِ لاله سه زن ایستاده بودند و نظارهگرِ شهید بودند. انگار که چیزی یادشان آمده باشد، یکی از آنها دستپاچه راه افتاد به سمتِ کامیون. اول آرام میرفت. اما دید اینطور برود نمیرسد. دوید. تا ابتدایِ بلوارِ سپاه که خودم دیدم میدوید و نرسید. اما آنقدر شلوغ شده بود که نفهمیدم به مقصودش رسید یا نه.
سرِ کوچهی خاکینهاد دو تا ماشین منتظر بود تا کاروانِ شهید رد شود بعد بتوانند حرکت کنند. اما یکی از ماشینها راننده نداشت. راننده میدوید به سمتِ کامیون در حالیکه چیزی هم توی دستش بود که من نمیدیدم. وقتی به سمتِ ماشین برمیگشت، لبخند رویِ لبانش بود و گلِ نرگسی که حتما خادمانِ شهدا از رویِ تابوت به او دادهاند هم توی دستش. لابد گل را تقدیم میکند به خانمش که توی ماشین منتظرش بود.
کاروانی که پشتِ سرِ کامیون راه افتاده بود در خیابان پشت بیمارستان، خیلی طولانی شده بود. به خیابان دانشگاه که رسیدیم، سمندی گاز داد و آمد نزدیک کامیون. زنی دستش را آورده بود بیرون که چیزی را بدهد دستِ یکی از خادمالشهدا. خادمِ شهید هم خودش را میکشید ولی به هم نمیرسید. تا اینکه زن کمی خودش را از پنجرهی ماشین آورد بیرون و داد. گلِ نرگسی هم تحویل گرفت. گاز داد و رفت جلویِ دانشکده، جای ِپارک پیدا کند.
پیرزنی هم ابتدایِ خیابان دانشگاه، پاکتِ شکلاتی به همراه داشت که برنش کند. اما دستکشِ مشکی دستش بود. کیسه باز نمیشد. کامیون هم میرفت جلو. تا اینکه باز شد و پیرزن، کیسهی شکلات را خالی کرد روی کامیونِ حاملِ شهید.
داشت یادم میرفت. همین خیابان دانشگاه بود که تلاشهایِ جوانِ تلاشگر به ثمر نشست. بالاخره آتش، روشن شد.
مرم منتظر شهید بودند. ماشینها جلویِ دانشکده پارک میشدند. نزدیکِ ورودیِ دانشکده بود که یک تشییع واقعی شکل گرفت. مردم از ابتدایِ ورودی دانشگاه، تا محلِ دفنِ شهید، پشتِ سرِ کامیون راه افتادند. یکی از تفاوتهای ِتشییعهایِ عادی با این تشییع داشت این است که در تشییعهایِ عادی مردها جلو حرکت میکنند و زنها پشت سر آنها. اما اینجا زنها یک سمتِ کامیون و مردها سمتِ دیگر. همهچیز برابر است اینجا.
از سردرِ دانشکده که عبور میکردیم، جوانی که منقلِ کوچی دستش بود، به سمتِ محلِ دفنِ شهید میدوید.کنارِ ورودی پاکتهای ِشیرینی به ما تعارف کردند. چند تا شکلات داشت و یک کتاب از شهید و یک سربند. مجری، مصطفی کارگر حین برنامه گفت که هزار سربند متبرک شده و بین مردم توزیع شده.
پیچِ دوم که از محوطهی دانشکده بالا میرفتیم، کامیون به سمتِ دیگری پیچید و مردم مسیر خود را ادامه میدادند.
پشتِ سِن، تشییع، در حضور مسئولین انجام شد. مسئولین، پاسداران و سربازان کوچهای را باز کرده بودند که تابوتِ شهید از درون این کوچه رد شود. محسن (فتاحی) خطاب به کسانی که آنجا یستاده بودند، گفت: «لطفا نزدیکِ تابوت نشید تا همهچیز کلاسیک و منظم پیش بره.» شک دارم که گفت کلاسیک یا رسمی. حالا مهم نیست.
با فرمانِ سرگرد گلهداریان، گروهِ موسیقی شروع کرد. شش نفر تابوتِ شهید را حمل میکردند که چهار نفر لباس نظامی داشتند و عارف (بابااحمدی) و عبداله (کاظماوف) با لباسِ خاکیِ خادمالشهدا، عقب تابوت را حمل میکردند. از منقلِ کوچکِ دود و اسپند بلند و وارد کوچه میشد. لابد زغالِ جوانِ تلاشگر خوب نبوده. پاسداران، دستانشان را تا کنار سر بالا آورده بودند و غیرنظامیها دست به سینه. تابوتِ شهید تا نیمهی کوچه رسیده بود که مهندس حسینزاده (نماینده مردم در مجلس) رسید. حدس من این بود که همانجا، آخرِ کوچه میایستد تا تابوت برسد. اما از پشتِ کوچه رفت و ابتدایِ کوچه که تابوت رد شده بود؛ ایستاد.
برنامه روبرویِ جایگاه بود، من پشتِ جایگاه. پشتِ سِن، کیسههای پلاستیکیِ روشن خاکهای بستهبندیشده و آماده بود که هنگامِ تدفین معطل نشوند. یادم نیست، علی بیواره، بچههای خادمالشهدا، _یا یکی دیگر_، که از سرگذشتِ این خاکها را میگفت تکمیل کرد: «البته مسئولِ اصلی اون دو نفر هستن که گوشهی سِن نشستهاند. از کنکره خادمالشهدای شیراز اومدن و خیلی هم گیر میدن. اومدن کارهایِ خاکسپاری را انجام بدن و نظارتی رویِ آداب اون داشته باشن.»
باید میرفتم سراغشان. از گوشهی سِن دیده میشدند که با پیراهنِ مشکی و پایِ برهنه نشسته بودند. رفتم. سلام کردم. سرشان را برگرداندند.
ـ ببخشید شما مسئول خاکسپاری هستید؟
یکی که ریشِ بلندیِ داشت گفت: «بله.» آن یکی فقط نگاه کرد.
سرشان را برگرداندند. باز پرسیدم:
ـ از شیراز اومدید؟
ـ بله.
ـ فقط شما باید خاکسپاری رو انجام بدید؟
ـ اگه اجازه بدن!
دل به صحبت نمیدادند. یکی دیگر از پاسدارها هم کنارشان نشسته بود و هی با آنها صحبت میکرد.
ماشینِ آتشنشانیِ که دو سه تا کپسول توی آن بود از از دور دیدم. رفتم سمتش. دفترچهام را درآورم. نکاتی را که تا آن لحظه دیده یا نشیده بودم را نوشتم که سیدجواد معصومی، از ماشین پیاده شد.
ـ مجتبی، بنویس پشت ماشینِ آتشنشانی یادداشت میکردم.
اضافه کرد: «حتما بگو رنگِ ماشین هم سرخِ ماتیکی بود!»
محمدکاظم آمد کنارم ایستاد. میخواست هر چه را مینویسم، بخواند. اما از چند تا کلمهی پراکنده چیزی در نمیآید. گفت: «پس همهی اون چیزایی که مینویسی از کجا میآری؟ کجا یادداشت میکنی؟» با انگشتِ اشاره، سرم را نشان دادم . گفتم: «اینجا.»
کامیونِ حملِ تابوت روبرویِ دید ما بود. محمدکاظم از خادمین شهدا، با گروهش مسئولِ آماده کردن آن بودهاند. محمدکاظم میگفت: «ایده و آمادهسازی این کامیون حدود یک هفته، کمتر، زمان برد. چند تا طرح که جستوجو کردیم، ولی به نتیجهی نهایی نمیرسیدیم. رفتیم بیرون توی خیابون. یه دوری زدیم. توی شاتمباقله، نخود زدیم، اونجا جرقه طرح و این چیزی که میبینی آماده شد.» و با اشاره کامیون را نشان داد.
سخنرانیهای مراسم در حال انجام بود که من با محمدکاظم گپ میزدم.
محمدکاظم از بقیهی گروهها هم گفت: «البته کلِ مراسمها تقسیمبندی شده بود. مثلا بستنِ سنِ مراسمِ روزِ وداع با پایگاه صاحبالزمان (عج) بود. آماده کردن سنِ این مراسم و انتظامات با پایگاه امام سجاد (ع) بود. کامیون هم که کار بچههای پایگاهِ عاشورا. البته از همهی این پایگاهها، عضوِ کمیتهی خادمالشهدا هم هستند.»
مجری از مادر شهید سعادت، شهید مفقودالأثر دعوت کرد که کنار جایگاه تشریف بیاورند. مادرِ شهید با قامتی خم به سمت گوشهی که دو صندلی گذاشته بودند، میرفتند که حجت (عالمی) با لباسی که میگویند دیجیتالی یا مصوب بسیج، آمد کنار ما. گفت: «هر چه به بیبی گفتم بیا، نیامد.» علت را پرسیدم. گفت:
ـ پدربزرگم مریضه. میگه میترسم بیام، کرونا بگیرم و برم خونه و برای پدربزرگ بد باشه.
حجت، خواهرزادهی شهید حمیدرضا خواجهزاده است. شهید خواجهزاده هم یکی از شهدایی است که هنور پیکرش به گراش برنگشته.
از محمدکاظم خواستم از شبهایی که اینجا فضایِ قبر را آماده میکردند توضیح دهد.
ـ البته من چندان اینجا نبودم اما مثلا نوشتههایِ داخلِ قبر رو، حامدِ محمودی انجام داده.
البته فرصت نشده با بچههایی که شبها اینجا بودند صحبت کنم. اما کموبیش شنیدهام که بعضی از بچهها داخلِ قبر شهید نیز خوابیدهاند. از قبرکن پرسیدم. گفتند یک افغانی است. سراغش را هم گرفتم که بروم سراغش. اما به جایی نرسید.
امام جمعه که سخنرانیاش تمام شد، همانجا رویِ سن ایستاد. کمکم مراسمِ خاکسپاری شروع و جنبوشها پشتِ سن زیادتر. دو نفر که از شیراز آمده بودند، با پایِ برهنه آمدند سمتِ چپِ جایگاه. دکتر احمد عبدالهی (رئیس دانشکده علوم پزشکی گراش) با همراهی سعید عالمی (مدیر فرهنگی دانشکده) هم آمدند. من هم کنارشان که تلاشی کنم و بروم بالا. مهدی هم که پابرهنه بود، گفت: «نمیشه بیای بالا.» ولی کاپشن و شالِ گردنم را دادم دست محمد (برادرم) و رفتم. عبداله (کاظماف) که دید من آمدهام بالا گفت: «حداقل لباس میپوشیدی.» و به لباسِ یکدستِ خادمان شهدا که تنش بود اشاره کرد.
از عکاسان فقط مسلم پورشمسی که لباسِ خادمالشهدا پوشیده بود، بالا بود. دور تا دورِ سن هم بچهها خادم ایستاده بودند. من از بینشان رد شدم و رفتم بالا. تابوت را از رویِ جایگاه آوردند پایین. دکتر عبدالهی کفشش را درآورد. جورابش هم. کتش را هم درآورد. خواستم کتش را نگه دارم که کنار قبر گذاشت. چند پاسدار، مهدی و مردِ ریشبلند و دوستش دورِ تابوت بودند. امام جمعه هم عبایش را در آورده و کنار من ایستاده بود. دورِ تابوت کمی صحبت میشد. امام جمعه رفت نزدیک. حرفی زد. برگشت. تابوت را تا ارتفاع یکمتری بلند کردند. گذاشتند زمین. دوباره بلند کردند و گذاشتند. به امام جمعه گفتم: «مستحب بود؟»
ـ بله. از آداب است. مستحب است. این آقا میگه نه.
نفهمیدم منظورش چه کسی بود.
مردِ ریشبلندی که از شیراز آمده بود، -از الآن اسمش را مردِ ریشبلند میگذاریم- نشست کنار تابوت. تیغی را در آورد و قسمتِ بالایِ تابوت را برید. استخوانهایِ کفنپیچشده نمایان شد. شاید نصفِ تابوت را گرفته بود. البته کلی از آن هم پنبه است. با چند بندِ کفن بسته شده بود. عکاسان مهلت نمیدادند.
مردِ ریشبلند، بقایایِ بجا مانده از شهید را که کفنپیج شده بود، بغل گرفت و بلند شد. به دکتر عبدالهی اشاره کرد. دکتر هم گوشهی از آن را گرفت. هر دو پابرهنه به سمتِ مادرِ شهید سعادت که گوشهای رویِ صندلی نشسته بود حرکت کردند. من هم پشت سرشان. به مادرِ شهید که رسیدند، دکتر همهی هر آنچه از شهید پیچیده شده بود توی کفن را روی دو دست، مقابلِ مادر گرفت. شیونِ زنها از پشتِ نردههایی که پنج یا شش متر آنطرفتر بسته بودند در فضا پیچید.
دیگر جایی برای من نبود. عکاسان مثلِ چتر، سایهای را بالایِ سرِ دکتر و مادرِ شهید ایجاد کرده بودند و لحظات را ثبت میکردند. خادمالشهدا، حلقهای شکل داده بودند که هجومِ عکاسان، آسیبی به مادرِ شهید نرساند. همهی نگاهها به آنجا بود؛ مادری که منتظر است پسرش برگردد، آغوش باز کرده برای پسری که مادرش مشخص نیست. اینجا دیگر کلمه، حرفی برای گفتن ندارد، عکسها، گفتنیها را میگویند.
شهیدِ گمنامِ کفنپیچشده، رویِ دستِ مردم، دورِ جایگاه چرخید. مهدی از بالا، شهید را بغل گرفت و به سمت قبر رفت. خیلی از عکاسان آمده بودند بالا. کنترل سخت شده بود. ریشبلند و دوستش توی قبر بودند. مهدی شهید را به آغوشِ دو نفر گذاشت. ازدحامی که نباید میشد، شد. اما من لحظهای بیرون از ازدحام بودم که دیدم محسن فتاحی با زنی که پایین سن ایستاده و درخواستی دارد صحبت میکند. میرود و میآید. دو دقیقه بعد، از سمتِ دیگر جایگاه همسرِ شهیدِ مفقود، علیاکبر عظیمی میآید سمتِ قبر تا پیکرِ کوچکِ کفنپیچشده را ببیند. کوچه باز میشود. میرود بالایِ قبر. وقتی برمیگشت، چشمانش خیس بود.
خادمالشهدا و برخی پاسدارها، دست در دستِ هم دورِ قبر حلقه زده بودند و نمیگذاشتند کسی به قبر نزدیک شود. از زیر دستانشان رد شدم و نشستم بالایِ قبر. محمد (شکاری) کنار من بود.
شهید را تویِ قبر خوابانده بودند. قبر برایش خیلی بزرگ بود. احتمالا بندِ کفن را باز میکرد و کمی قسمتِ زیرِ سر را بلند میکرد. گرچه معلوم نیست سری باشد یا نه. ولی دو نفر داخل قبر روبروی من بودند و دید نداشتم.
امام جمعه دوزانو گوشهی قبر نشست. برگهای را باز کرد. شروع کرد: «اسمع، افهم یا شهید…» اسم ندارد، نامِ پدر هم. شهید و بس. مردِ ریشبلند هم شانهیِ شهید را تکان میداد. (کدام شانه؟!) امام جمعه، میکروفون به دست تلقین را میخواند. یداله (سالاری) کنار مهدی بالایِ قبر نشسته بود و فیلم میگرفت. محمد (نجاتی) هم ایستاده بود و عکس میگرفت. محمد (شکاری) اشک میریخت. مهدی دو تا انگشتر از انگشتانش درآورد و داد به مردی که عقبِ قبر ایستاده بود. پشتِ سرِ هم انگشترها میآمد سمتِ مهدی و قرار میگرفت کفِ دستِ مرد. متبرک میکرد. برایِ بعضیها مقداری (اندازهی یک بند انگشت شاید کمتر) پنبهی داخلِ کفنِ شهید را میگذاشت داخل حلقهی آن. من انگشترم را متبرک کرده بودم. اما به نیت گذاشتن پنبه، تویِ دستِ مرد گذاشتم. اما فقط متبرک کرده بود، بدون پنبه. دو مشت از پنبه هم به صورت ویژه، یکی برایِ سرهنگ ستاری و یکی هم برای مهدی آورد بالا. هر دو گذاشتند توی جیبشان. اواخر تلقین بود که مهدی کاغذی تاخورده را داد که بگذارد داخل کفن. خود مهدی تعریف میکند: «یادم نیست کی آورد. یه خانمی بود. یه شب بود که تابوت شهید توی نمازخونهی ناحیه بود. گذاشته بود روی تابوت یا مستقیم داده بود به من. یادم نیست. توی شلوغی نمازخونه نامه رو دادم به مسلم (عکاس) که این رو یادم بیاره بدم بگذارن داخل قبر.» آن نامه از خانم به مهدی، از مهدی به مسلم، از مسلم به مهدی، از مهدی به مردِ داخلِ قبر و از قبر به شهید؛ نامه به مقصد رسید. میثاقنامهای هم که صبح نوشته بودیم، مهدی میگفت منتقل شده داخل قبر.
تلقین که تمام شد، لحد را تک به تک، آوردند. مردی که عقب قبر ایستاده بود آمد بالا. مردِ ریشبلند لحدها که هر کدام چیزی روی آن نوشته شده بود را میچید روی شهید. لحدِ آخر که میگذاشت نزدیکِ من و محمد رسید. کمی پنبه به گوشهای از شلوارش چسبیده بود. محمد آن را برداشت و رو به من گرفت. برنداشتم.
لحدها که گذاشتند، برخلاف قبرهای ِعادی که با گِل و شل، منافذ لحد را میپوشانند، اینجا گوشههای لحد را سیمان میکردند. منافذ لحد که با سیمان گرفته شد، بچههای خادم، پشتِ سرِ هم خاکها را میآوردند و خالی میکردند توی قبر. قبل از آن، مردِ ریشبلند، بطریهای گلاب را رویِ دیوارهای قبل خالی کرد.
گرد و خاک بلند شد. رفتم کناری ایستادم. پسری آمد کنارم و کارتِ شناساییام را داد دستم. نگاهی به بندِ آن که توی گردنم بود انداختم. بله، کارت افتاده بود.
ـ کجا بود؟
ـ افتاده بود اینجا.
زیر جایی که بچههای خادم در رفت و آمد بودند و خاک را میرساندند برای ریختن توی قبر را نشانم داد. تشکر کردم و گوشهای ایستادم. میهمانی در حال تمام شدن بود. گوشهای ایستاده بودم که برادرِ حامد (قیومی) عکسی از کارتِ شناساییِ من که رویِ سینهام افتاده بود، انداخت. دورِ قبر داشت شلوغتر میشد. سربازی پشتِ جایگاهی که مادر شهید نشسته بود، چهارزانو اشک میریخت. مهدیِ گوشهی سن، کاپشنش را انداخته بود روی سرش و با لباس و بدنی گِلی گریه میکرد. نمیدانم سنگِ قبر را نصب کرده بودند یا نه که مهندس حسینزاده، آمد رویِ سن. بالایِ قبر رفت. لابد فاتحهای خوانده و رفته.
مجری، مصطفی کارگر گفت: «نماز لیلهالدفن برای شهید فراموش نشود.»
مردها کمی کنار رفتند تا زنها هم قبر را زیارت کنند.
آرام آرام بالایِ سرِ قبر هم خلوت میشد. همه گوشهای ایستاده بودند و با هم عکس یادگاری میگرفتند. این بین، خادمانِ شهدا رفتند رویِ کامیون و دستهجمعی عکس میگرفتند. دنبال یک نفر میگشتم که از ما، من و محمد برادرم، عکس بگیرد. محمد نجاتی را دیدم. گفتم از ما عکسی بگیرد. ایستاده بودیم که عکس بگیرد که دیدم یکی از مردانِ هلال احمر، پنبهای را رویِ پلکهایِ دوستش میکشد.
محمد شکاری رد شد. گفتم: «مینویسم پنبهی متبرک داری.» گفت: «چیزی خواستی دارما، تسبیح، سربند، خاک.»
محمد شکاری تا نزدیکی مسجد ولیعصر (عج) هم پیاده آمده بود. اما از آنجا با موتوری آمد. حالا به من میگفت: «وسیله نداری بیایی برسونمت؟» و خندید. جملهی اولِ صبحش را فراموش کرده بود: «بیا پیاده بریم بابا.»
با محمد (برادرم) برگشتیم ناحیه. منتظر بودیم تابوتِ خالیِ شهید با بچههای خادم برسند. به محضِ اینکه کامیون نزدیکِ ناحیه شد چند نفر از ماشینها پیاده شدند که بیایند تبرکی بگیرند. نمیدانستند تابوت خالیست. خادمان گلِ نرگسی به آنها دادند و رفتند.
کامیون که میآمد داخلِ ناحیه، زن و مردی نسبتا سن و سالدار، هم پشتِ کامیون آمدند داخل. فکر میکردیم آمدهاند تبرکی کنند و بروند. اما برادر و خواهر شهیدی بودند که برادرشان تازه تفحص شده بودند. اهل شیراز بودند. تابوت را آوردند پایین. درِ تابوت را باز کردند. مرد و زن، دستشان را به تابوت و سپس به سر میکشیدند. مهدی گلاب ِمتبرک را رویِ دستِ آنها ریخت و آنها را به نمازخانه دعوت کرد.
تابوت را بردند داخل یکی از اتاقهای ناحیه و رفتیم برای نماز.
مهدی تکهپنبهای از تودهی باد کردهی توی جیبش کَند و داد به من.
پشتِ سر محمدکاظم نماز خواندیم. صدایِ صحبتهایِ خواهر شهید میآمد. رفته بودم به سمتِ مراسمِ فاطمیهی هیأت که مهدی زنگ زد: «خواهرِ شهید داره روایتگری میکنه.» وقتی از ناحیه میآمدم بیرون، چند تا از بچههایِ خادم، روی کامیون، تزئینات را باز میکردند. انگار کارشان تازه شروع شده.
شب به ناحیه برگشتم. بچهها مشغولِ کار بودند. به بچهها گفتم: «بابا برید خونههاتون. خسته نمیشید شما.»
توی نمازخانه سفره انداختهاند. چند تا عکس با هم گرفتیم. وقتی میرفتم بیرون، ظرفِ غذایی هم روزیِ من شد.
میهمانی تمام شد. بچههای خادم هنوز مشغولِ راست و ریست کردن کارها بودند.
۲ نظر
خدا قوت و احسنت به شما