مجتبی بنیاسدی، خبرنگار پندری است که همسفر شهیدِ گمنام شده تا از حال و هوایِ حضورِ شهید بنویسد. قبل از این، سه بخش از روایتهای او را خواندهاید.
سومین شب حضور شهید گمنام در جنوب فارس، شهید گمنام میهمان مردم لار بود. شبِ شهادت حضرت زهرا (س) شهید گمنام با همراهی گروهی از خادمان شهدا، در مجالس عزاداری شهر لار حضور داشتند.
آدرس را پرسیدم. پشت تلفن گفت: «پارک شهر لار.» به ابوطالب (سپهر) مسئول هیأت محبان اهلبیت (ع) گراش، که همراهم بود توی ماشین، گفتم: «بلدی؟»
ـ آره. همون طرفا شهید گمنام هم هست. لابد شهید رو بردن پیش رفیقش.
وارد شهر جدید لار که شدیم، بَنِرِ بزرگی نصب شده بود و نوشته شده بود: «هیأت ماشینی» یا «هیأت خودرویی». دقیق یادم نیست. ابوطالب گفت: «میشه برای هیأت خودمون بهش فکر کرد.»
شهیدِ گمنام در هیأت ماشینی
روبروی یادمان شهید گمنام، ماشینها پشت سر هم ردیف شده بودند. سخنران رویِ جایگاه مشغولِ سخنرانی بود. تابوتِ شهید هم گوشهی سِن گذاشته بودند. آمبولانس داخل بود. رفتیم پیش بچهها. ماشینها هیچکدام شیشههایشان پایین نبود. پس چطور سخنرانی را میشنوند؟
حامد (قیومی) آمد نزدیک ما.
ـ دیر کردید شما.
یکی از بچهها که مثل ما دیر رسیده بود اشارهای به تابوت کرد و پرسید: «معجزهای اتفاق نیفتاد؟» مهدی پورشمسی لبخندی زد و گفت: «من الآن رویِ پاهام نمیتونم بایستم. ولی اصلا احساس خستگی هم نمیکنم. به نظرت این معجزه نیست.»
برای من که این چند روز، از نزدیک بچههای خادم را دیدهام، راست میگفت؛ معجزه بود.
ـ حامد این مراسم ماشینی قضیهش از چه قراره؟
ـ سمتِ چپِ جایگاه، یه دستگاهی هست. میبینی؟ مردم توی ماشین کنار خانواده نشستند، فرکانس مورد نظر بهشون داده میشه و از توی ماشین به سخنرانی و مداحی گوش میدن. آخر مراسم هم غذاهای تبرکی رو میبرن کنار ماشینها. شلوغپلوغم نمیشه.
البته فقط ماشینها نبودند، خانوادهها به صورت جدا، بدون ماشین هم آمده و گوشه و کنارِ پارک نشسته بودند. مثل ما که همراهِ شهید بودیم.
ـ انگار تابوتِ شهید خیلی…نمیدونم…توی این مراسم نباید میاومد. اونجور که باید نیست. انگار گوشه مراسم افتاده. بدون توجه.
ابوطالب تأیید کرد: «من دارم خجالت میکشم.»
ولی حدسمان درست نبود. وقتی تابوت رویِ شانهها به سمتِ آمبولانس میرفت، مردم به سمتِ تابوت کشیده شدند. نمیشود شهید باشد، توجهِ مردم، نباشد. در ضمن، ما که وقتی شهید را وارد مراسم کردهاند، نبودهایم. این هم یکی از بچهها تعریف کرد: «اول که آمدیم، یه نفر که هایلوکس پلاک سبز، چند تا ماشین که از بچهها خادم با ما بودند و آمبولانس رو دیده بود گفت حضرت آقا اومده توی هیأت؟!»
شهیدِ گمنام در هیأت زینبیون
هیأت زینبیون، مقصد بعدی بود. جایِ پارک نبود. من پیاده شدم که با شهید بتوانم همراه شوم و جزئیات را ببینم. ابوطالب ماشین را پارک کرد.
چهار نفر از خادمانِ شهیدِ لار، شهید را روی دوش گذاشتند. از کنارشان میرفتم. ظاهرا اول میخواستند شهید را ببرند سمت خواهران بعد بیاید سمت برادران. صدایِ سخنران به حیاط هم میرسید.
چشمم به دستکشِ یکی از خادمان که زیر تابوت را گرفته بود، افتاد. نگاهی به دیگر خادمان انداختم. بیشترشان دستکش داشتند. رفتم نزدیک و پرسیدم: «همیشه دستکش دستتون هست یا توی مراسمها؟» گفت توی مراسمها.
غیر از چهار خادم، مهدی پورشمسی و یکی دو نفر دیگر برای هماهنگی، کسِ دیگری سمتِ خواهران نیامد. من هم کارتِ شناسایی گردنم بود. دمِ در کمی صبر کردند. یک نفر رفت داخل، هماهنگی کرد. اجازه داد شهید را ببرند. جلوتر از همه فیلمبردار رفت، مهدی، یک نفر دیگر و من. شهید هم پشت سر ما آمد. همهی زنها از روی صندلی بلند شدند. اما کسی جلو نیامد. شهید گمنام را وسط جلسه، رویِ پارچهی سبزی گذاشتند و چهار خادم، چهار گوشهی تابوت نشسته بودند. زنها دور تا دور تابوت، با فاصلهی دو متری یک نگاه به تابوت میکردند یک نگاه به خودشان. ما و دوربین را هم کم و بیش نگاه میکردند. رفتم درِ گوشِ مهدی یا یکی از مسئولان هیأت گفتم: «به این چهارتا خادم بگو بیان اینور. خانمها به همین خاطر نمیرن نزدیک.» کسی گوش نداد. اما یکی دو دقیقه بعد، عملیاش کردند. خارج شدن ما از سالنِ هیأت همان، هجوم زنها به سمتِ تابوت همان. البته به نظر میرسید مخاطبانِ این هیأت بیشتر جوانترها هستند. چون اگر پیرزن یا مادرِ شهیدی آنجا بود، بعید میدانم برایش مهم باشد، خادمِ شهیدی کنارِ تابوت باشد یا نه، خودش را به تابوت میرساند.
چند دقیقهای بیرون منتظر بودیم. از یکی دیگر از خادمان شهید پرسیدم: «میدونستید شهید میخواد بیاد؟»
ـ بله. دیشب به ما گفتن. ما هم اطلاعرسانی کردیم.
لار و گراش هر دو از لحاظ کرونا در وضعیت زرد هستند. اما ستادِ کرونایِ گراش، اجازه نداده مراسمها در فضایِ بسته انجام شود. همین، هیأتها را مجبور کرده که به خاطر سردیِ هوا، ظهر مراسم فاطمیه را برگزار کنند. اگر هیأتهایِ گراش هم شب برگزار میشد، شهیدِ گمان هم میتوانست مهمانِ هیأتها بشود. حیف شد.
چهار خادم رفتند و شهید را آوردند بالا. پشت سر تابوت که شهید را میبردند به سمت شبستانِ حسینیه (یا مسجد) چند دختر پشتِ سرِ تابوت میآمدند. گلِ نرگسی توی دستشان بود و به رفتن تابوت، خیره بودند. یکی از دخترها گفت: «بسه دیگه. بیا برگردیم.» آنها که رفتند شهید وارد مجلس شد. سخنران، درخواست یک صلوات کرد و مجلس یک دست صلوات فرستادند. اواخر سخنرانی بود. تابوتِ شهید را گذاشتند جلویِ سخنران، کمی سمتِ راست، رویِ جایگاهی تقریبا یک متری که از قبل مشخص شده بود.
حسنیه با نورِ سرخِ کمرنگی روشن شده بود. دنبال یک جا برای نشستن بودم. جایجایِ فرش، با چسبّ سفید، ضربدرهایی زده بودند و مردم بینِ آنها نشسته بودند. گراشیها هم کم نبودند توی جلسه. کنار یکی از گراشیها نشستم. سلام کردم و گفتم: «دلم برای یه مجلس توی سالن، دور هم تنگ شده بود.» تأیید کرد.
حالا سخنرانِ جلسه که آرام، شمرده و مرتب صحبت میکرد، صحبتهایش را مترکز کرده بود روی شهید گمنام. از مادرِ یک شهید گفت که هنوز پسرش برنگشته. مادر هر وقت میخواهد غذا بخورد، دو تا بشقاب سر سفره میگذارد که نکند پسرش از راه برسد و گرسنه باشد. از شهیدِ گمنامی گفت که در کرمان دفن شده و با واسطههایی خبر رساندهاند که آن شهید گمنامِ دفن شده در کرمان، فرزندِ مادریست که در اهواز زندگی میکند. چطور میشود این خبر را به یک مادر رساند؟ همین سؤال به طرق مختلف به کاسهی سرم هجوم میآورد که سخنرانی تمام شد و مداح شروع کرد. مجلس یک دست ناله میکرد. مهدی نزدیک شد که اطلاع بدهد باید شهید را مجلسِ دیگری هم ببرند.
تابوتِ شهید را که بلند کردند، سخنران را دیدم که آمد زیرِ تابوت و گذاشت رویِ شانهاش. میرفت که بشود یک تشییعِ شهید که در این چند روز درست و حسابی ندیدهایم. اما خادمان شهید تابوت را از درِ حسینیه خارج کردند. از پلهها که پایین آمدیم، دیدم حاجآقا، سخنرانِ جلسه، از زیرِ تابوت آمد بیرون و خادمان شهید، شهید را میبردند. اما حاجآقا دست بردار نبود. بدون کفش یا دمپایی پشتِ سر تابوت میآمد. قدم که برمیداشت، کفِ جورابش خاکی شده بود. حالا جایش بود که سؤال را بپرسم. شهید را میگذاشتند توی آمبولانس که رسیدم کنار حاجآقا. حاجآقا دست به سینه بود. سلام کردم و گفتم اینجا چه کار میکنم.
ـ یه سؤال داشتم.
ـ بفرمایید.
ـ اگر به شما بگویند: این شهیدِ گمنام، پسرِ مادریست که اینجا ایستاده.
با دست، گوشهای را نشان دادم.
ـ مادر هم خبر ندارد. شما برید و به مادر خبر رو بدید. چطور این خبر رو به مادر میگید؟
زمین را نگاه کرد. سکوت و سکوت. گفت: «نمیدونم.» لبخندی زد. «توانش رو ندارم.» پشتِ سرش گفت: «عُرضهشو ندارم.»
تابوتِ شهید، روی منبر
گفتوگو با حاجآقا، باعث شد از آمبولانس جا بمانیم. بعد از کشوقوسهای فراوان و آدرس پرسیدنها رسیدیم به مراسم. مراسم توی سالن ورزشی بود. آمبولانس دمِ درِ سالن ایستاده بود. رفتیم داخل. دمِ در دستگاه ضدعفونی کننده گذاشته بودند. کلِ سالن فرش و جایِ نشستنِ عزادارن هم با پتو، مشخص شده بود. بعضیها که کفِ سالن جا نداشتند، رویِ سکو نشسته بودند. با ابوطالب همنظر بودیم که این مدل فضا هم برای برگزاری هیأت مناسب است. اگر ستاد کرونا گراش! اجازه بدهد. سقف از این بلندتر، سقفِ آسمان است.
رفتم جلو. تابوت را، رویِ بالاترین پلهی منبر گذاشته بودند. چند دقیقهای نشستیم و سینه زدیم. بچههای خادم هم دور تا دور سن نشسته و منتظر بودند چند دقیقهای بگذرد تا تابوتِ شهید را رویِ شانهها ببرند بیرون.
هیأتی در ناحیه سپاه لار
مقصدِ بعدی هیأت نبود، اما هیأتی شکل گرفت. رفتیم ناحیهی مقاوت سپاه لار. بچههایِ خادمِ لار که با بچهها گراش، همه یکدست، لباس و شلوار خاکیرنگ به تن داشتند، میزبان شهید بودند. نمارخانهی ناحیه، رویِ یک بلندی، شهید را گذاشتند. اما وقتی میخواستند کنار شهید هیأتی به پا کنند، شهید را گذاشتند رویِ زمین. دور تا دورِ تابوت نشستند. چراغها را خاموش کردند. شهید گمنام، وسطِ حلقهی خادمان بود که یک نفر روضه را شروع کرد. همهچیز خودمانی و ساده بود. مثلِ خودِ شهید؛ یک تابوتِ و چند تکه استخوان. همین.
هیأتی در گراش، آخرین روضه در معراجالشهدا
نزدیکِ ناحیهی گراش بودیم که ابوطالب گفت: «چقد مردم منتظرن شهید هستن. یه سر بریم؟»
ـ بریم.
پشتِ سرِ آمبولانس رسیدیم. آمبولانس رفت داخل. ما پیاده بودیم. مهندس حسینزاده، نماینده مجلس و چند نفر دیگر را دمِ در دیدیم و رفتیم داخل. آموبلانس دمِ درِ نمازخانه ایستاد. سه چهار نفر از خادمان شهدا تابوت را آوردند بیرون. مهندس رفت زیر تابوت. گوشهی تابوت را گرفت و بردند داخل.
مهندس ابتدا خیره بود به تابوت. بعد رفت سراغ تابوتِ شهید و سر گذاشت بر آن. توی سخنرانیِ مراسمِ وداع گفته بود که چندباری زیارتِ شهید آمده است. امشب هم آمده بود. من گوشهای ایستاده بودم و صحنه را میدیدم. حاجمحمدحسن (عباسپور) مداحِ هیأت، گوشهی تابوت ایستاده بود. دخترش را بغل گرفته بود و شانههایش میلرزید. گریههایش با صداست. اما برایش مهم نیست کسی ببیند، نبیند. به راحتیِ آب خوردن اشک میریزد. دلِ نرم، اشکِ روان را به همراه دارد.
مهندس حسینزاده، کنار من نشسته بود. من متوجه نشدم. حاجمحمدحسن هم آمد سمتِ دیگر من نشست. مصطفی کارگر را که توی جلسه دیدم، یادم آمد امشب خادمان شهدا، هیأت دارند. مصطفی در کنار اینکه شاعر است، مداح، روضهخوان و خصوصا روایتگر هم هست. مجالس دفاع مقدسی، کلیِ روایت دارد برای جلسه. حالا اگر مجلس خودمانی و خیلی رسمی نباشد، حرفهای نگفتیِ بیشتری دارد.
نشستم. منتظر بودیم که جلسه نظمی بگیرد تا مراسم شروع شود، مصطفی جلسه را شروع کند و حاجمحمدحسن نوحه بخواند. سرم تویِ گوشی بود که دختری آمد روبروی مهندس ایستاد. مهندس چهار زانو تکیه داده بود به دیوار.
ـ سلام.
مهندس جواب داد.
ـ سلام عمو. خوبی؟
دختر سری تکان داد.
ـ دختر کی هستی؟
ـ حاجحسن.
ـ حاجحسنِ کی؟
ـ خواجهپور.
شهید حاجحسن خواجهپور، شهید مناست. مهندس خودش را جمع کرد و دو زانو نشست. دستش را انداخت دور دختر. «ماشالله»ی میگفت. پرسید: «با کی اومدی؟» نشنیدم چه جواب داد. ولی چند لحظه قبل دختر را با مادرش دیده بودم.
ـ اسمت چیه عمو؟
صدا به مهندس نرسید. گوشش را نزدیک برد.
ـ دیانا.
مصطفی هیأت را شروع و حاجمحمدحسن تمامش کرد. این هیأت در حضور شهید گمنام و خانوادههای شهدا، از خاطرِ کسانی که در جلسه حضور داشتند، نخواهد رفت؛ شبِ شهادت حضرت زهرا (س)، در حضورِ شهید گمنام. مهندس حسینزاده محال است فراموش کند. تا یادم نرفته، در کلِ مراسم، مادرِ شهیدی هم کنار تابوت نشسته بود. عجب بارانی میآمد… .