آمبولانس خاکی‌رنگ شهید گمنام گراش

این روزها گراش چشم‌انتظار ششمین شهید گمنام است تا او را در آغوش گرفته و خود را متبرک کند.

مجتبی بنی‌اسدی، خبرنگار پندری، از پنجشنبه به شیراز رفته تا حضور شهید گمنام را از شیراز تا مناطق مختلف شهرستان گراش روایت کند. اولین بخش این روایت، به سفر او به شیراز و تحویل پیکر شهید اختصاص دارد. با این روایت‌ها همراه شوید.

قبل از ظهر بود که مهدی* زنگ زد و گفت: «دو، دو و نیم، سه حرکت. راستی، عکسی سه‌در‌چهار یادت نره. کارت شناسایی برات صادر کردیم، مجتبی بنی‌اسدی، با عنوان نویسنده.»
یک ساعت نشده بود که گوشی دوباره زنگ خورد. باز مهدی بود.
– برنامه تغییر کرد. یک‌ونیم، دو حرکت.
به بی‌برنامه‌گی اعتراضی کردم. خندید و گفت: «این که عادیه. خوبه نگفتم بین سه‌ونیم تا هشت!»
با هم خندیدیم.
وسایلم را که آماده می‌کردم، نگاهی به قفسه‌ی کتابخانه انداختم. شاید توی راه فرصتی شد و
تورقی کردم. بین کتب، سردار بی‌نشان چشمم را گرفت. برداشتم. انگار کتاب هم می‌دانست مقصدم کجاست. کتاب از سیدناصر سعادت می‌گوید. سردار و معلم جاویدالأثرِ گراشی که سی سالی می‌شود به گراش برنگشته. کتاب را توی کیف جا دادم. ساعت ده دقیقه به دو بود.جلوی ناحیه سپاه که محل حرکت بود، مهدی ترک موتور رسید. عکسم را دادم دست مهدی. پرسیدم: «فقط خودمون دوتا هستیم؟»
کلاهش را کمی آورد بالا. به یکی از بچه‌ها که لباس خاکی پوشیده بود، اشاره‌ای کرد.
– سید* هم هست. دانش‌آموزت.
سید لبخندی زد. آمد جلو. سلام که کردیم، گفتم: «مگه ایام امتحانات نیست؟»
– شهید گمنامه دیگه. می‌ارزه.
کمی مکث کرد که عکس‌العملم را ببیند. گفت: «می‌ارزه دیگه؟»
– امتحانات خودته. تصمیم‌گیر خودتی.رفتم داخل ناحیه. یک چهارصدوپنج نقره‌ای با یک آمبولانس روشن بود. هفت‌هشت نفری بودند. کسی را نمی‌شناختم، آن‌ها هم من را نمی‌شناختند.
نزدیک که شدم جوانی با لباس سیاه، ریشی به نسب بلند و مرتب که دقیق آنکارد شده بود، گفت: «نویسنده؟»
تأیید کردم.
– بله. مجتبی بنی‌اسدی هستم.
– ما فقط با نویسنده می‌شناسیمت، مجتبی.
از سید همراهان را پرسیدم.
– ایشون که لباس مشکی پوشیده، راننده‌ است. حامد قیومی. ایشون که جلو نشسته و کلاش داره، بهش می‌گن حاج‌آقا*.
خوش و بشی با حامد و حاج‌آقا کردیم. من را مجتبی صدا می‌زدند. درب ناحیه باز شد.
– حاج‌حسن مهرابی هم که الان اومدند، راننده آمبولانسه.
حاج‌حسن سوار آمبولانس شد. سید و مهدی هم سوار شدند. خواستم سوار شوم که حاج‌آقا صدایم زد: «مجتبی. بیا اینجا، با مایی.»
ترکیب سفر چیده شد؛ سه سه.
حاج‌حسن، مهدی و سید سوار آمبولانس، با پوستری با لوگوی خادم‌الشهدا.
حاج‌آقا، حامد و من سوار ماشین شخصی چهارصد و پنج، با پلاک سبز. ما تأمین آمبولانس بودیم.
توی ماشین که نشستم صدایی ضعیف شنیده می‌شد: «چادرت را بتکان، روزی ما را بفرست.»

راه نیفتاده بودیم که از بلندگوی آمبولانس شنیده شد: «پندار ما این است که شهدا رفته‌اند و ما مانده‌ایم… »
حاج‌آقا انگشت اشاره را جلو صورتش گرفت که مهدی کوتاه بیاید. صدای آمبولانس خاموش شد، حاج‌آقا نشست توی ماشین. ما را از زیر قرآن رد کردند. هنوز از درب ناحیه رد نشده بودیم که باز از بلندگو صدایی شنیده شد. حاج‌آقا این‌بار سرش را از شیشه آورد بیرون. فقط سگرمه‌هایش رفت توی هم. سرش را تکانی داد و حرت کردیم.

یک ساعتی رفته بودیم که هنوز داشتم مُهر خادم‌الشهدای کارت شناسایی نویسنده را فوت می‌کردم تا خشک شود. پشت سر آمبولانس بودیم. حاج‌آقا به حامد که چشم از آمبولانس برنمی‌داشت، گفت: «حامد. دو پلاک نظامیه. نه خیلی نزدیک شو، نه خیلی دور، که توی چشم‌مون نباشه.» و بعد تجربه‌اش از جاده‌ی سراوان – زاهدان برای حامد تعریف کرد که من جزئیات آن را نمی‌شنیدم.
دو سه هجده‌چرخ فاصله افتاد بین ما. جای سبقت نبود. آمبولانس از ما دور شد. از هجده‌چرخ‌ها که رد شدیم، آمبولانس را ندیدیم. حاج‌آقا به شوخی گفت: «تا حالا حاج‌حسن شهید رو تحویل گرفته، داره برمی‌گرده.»
خندیدیم.
البته تأکید کرد: «فعلا تا شهید باهاشون نیست، بگو برن. اشکال نداره.»

سروستان که نماز خواندیم، با حاج‌آقا یک‌کیلو نبات گرفتیم که با تابوت شهید تبرک کنیم.

موزه دفاع مقدس، محلی بود که باید با تحویل حکم، شهید را تحویل می‌گرفتیم. نرسیده به شیراز، حاج‌آقا با آقای انصاری‌نامی هماهنگی کرد که ما نزدیک شیراز هستیم.
وقتی رسیدیم موزه، مهدی، نماینده کمیته خادم‌الشهدا، رفت جلوی درب ورودی موزه. تا من آمدم پیاده شوم، اجازه‌ی ورود دادند. اول آمبولانس رفت داخل، پشت سرش ما.
آقای انصاری، لباس خاکی پوشیده بود. حاج‌آقا که حالا دیگر واقعا حاج‌آقا بود با لباس شخصی نبود، جویای وضعیت شهید شد. آقای انصاری گفت: «شهید شما فعلا در مراسمی توی شهره. تا شما استراحتی می‌کنید، شهید هم حدود ساعت ٩ می‌رسه.»

قدم‌زنان جلو می‌رفتیم که ساختمان بلندی از موزه را نشان‌مان دادند که نمای آن توسط پلاک‌هایی اندازه‌ی یک کف دست، کمی بزرگتر، به هم قفل‌شده تشکیل شده بود. انصاری گفت: «پلاک‌های کل شهدا، جانبازان و آزاده‌های استان فارس در این نما استفاده شده. گراشی‌ها رو هم تازگی نصب کردیم.»
بین آن همه پلاک، اسم و مشخصات، حسن خسروی مزیدی به عنوان آزاده و شهید یعقوب ظرافت را پیدا کردیم که مهدی از آن‌ها عکس انداخت.

از حامد و حاج‌آقا فاصله گرفتیم. با مهدی، سید و حاج‌حسن چرخی توی موزه زدیم و عکس انداختیم. وقتی برگشتیم سمت آمبولانس، حامد پرسید: «شهید گمنام را دیدید؟» فکر می‌کردیم منظورش یادمان دو شهید گمنام وسط موزه بود که رفته بودیم. اما گفت: «شهید گمنامی توی معراج‌الشهدای نمازخونه‌ست. اما شهید ما نیست. شهید گمنام فیروزآباده.»

رفتیم. شهید گمنام بود. قرار بود توی دانشگاه آزاد فیروزآباد دفن شود. ١٨ساله بود و مثل شهید گراش در کربلای ۵، شلمچه، شهید شده بود. نیمی از تابوت را آقایان زیارت می‌کردند و نیم دیگر آن را خانم‌ها. وقتی رفتم کنار تابوت، دو جوان، صورت‌ خیس‌شان را چسبانده بودند به تابوت و زیر لب چیزی را زمزمه می‌کردند. کاغذی کوچک روی تابوت، توجه‌ام را جلب کرد. جوان که می‌خواست برود از دوسش خودکار خواست. بعد از اینکه جوان از معراج رفت بیرون، رفتم کنار تابوت. نوشته بود: «دوسِت دارم ای شهید، شفاعت کن.» خطی هم زیرش کشیده بود، نوشته بود «یاحسین». روی کاغذ کوچک هم از زیارت‌کنندگان این شهید خواسته بودند شهید را قسم بدهند که خادم‌الشهیدی را دعا کنند.

انگار شهدای گمنام معراج کار خیلی‌ها را راه انداخته. این را مرد سفید‌پوش قدکوتاهی که ماسک صورتش را پوشانده بود و بی‌سیمی هم کنارش گذاشته بود، برای حاج‌آقا تعریف می‌کرد. حاج‌آقا که انگار خیلی وقت بود مشغول گفت‌گو با مرد بوده، به او اشاره کرد و به من گفت: «همین آقا که این نشسته، دکتر‌ها بهش گفته بودند بابا نمی‌شی. اما یه شهید گمنام کارش رو راه انداخته و الآن بابای یاس‌فاطمه و محمدطه‌ است.»

مرد سفیدپوش حرف برای گفتن زیاد داشت. از تبرک شهید گفت: «شهیدی را دفن می‌کردیم. به دوستی که رفته بود داخل قبر، خواستیم کمی پنبه‌ی دور شهید را بیاورد با بخشی از بند کفن. برای تبرک. بین همین بچه‌ها تقسیم کردیم.» و اشاره کرد به بچه‌هایی که توی معراج در رفت‌و‌آمد بودند.
اما یک خبر خوش هم داشت. گفت: «قرار بود ١۵ شهید گمنام رو بفرستند فارس. توی فرودگاه فهمیدند یه تابوت اضافیه. هماهنگی که انجام دادند، گفتن شهید، شهید گمنام نیست، شناسایی شده است. ولی خانواده‌ش خبر ندارن.»
حاج‌آقا اشک می‌ریخت. مرد سفیدپوش ادامه داد: «تابوت را جدا در نمازخونه فرودگاه گذاشتیم. شهید اهل بیضا بود. خانواده‌ش منتظر بودند که شهید گمنام بیاید و بروند استقبال. اما از طرف ایثارگران به خانواده شهید خبر می‌دهند گم‌شده‌تون پیدا شده.»
وقتی تعریف می‌کرد، پیش خودم گفتم: «یعنی می‌شود روزی وقتی این خبر به یکی از پنج خونواده‌ی شهید مفقودالأثر گراشی می‌دهند، من حضور داشته باشم؟»
امشب در نمازخانه موزه، خواهر همین شهید، اله‌یار زارع‌مؤیدی، خاطره‌گویی دارد.

مهدی و سید که رفتند پیش تابوت شهید، من هم دوباره رفتم. اما گوشی مهدی لحظه‌ای ساکت نمی‌شد. جواب که می‌داد گوشی را می‌چسباند به تابوت شهید و نفر پشت خط را با شهید تنها می‌گذاشت. بعضا به صدا راضی نمی‌شدند و تماس تصویری می‌زدند. مهدی اشک همه را درآورده بود. حتی مریض سرطانی که با گوشی مهدی با شهید درد دل کرده بود.

حاج‌حسن گوشه‌ای زیارت می‌خواند. حامد هم با علی‌اکبرنامی که از شیراز آمده بود موزه، رفته بودند شام بگیرند. من مشغول یادداشت بودم که تابوت دیگری از شهید گمنام وارد نمازخانه شد. حاج‌آقا، مهدی و سید زیر تابوت را گرفته بودند. روی تابوت پر بود از گلبرگ‌های پرپر شده که انگار ازطرف مردم روی تابوت ریخته شده. شهید باید در همان شیراز می‌ماند. تابوت بعدی هم که آمد باید در شیراز دفن می‌شد اما در دانشگاه صنعتی.
حاج‌آقا با چند شاخه که تبرکی از روی تابوت برداشته بود، از معراج خارج شد. به من اشاره کرد و گفت: «مجتبی، می‌ری اون آب‌معدنی کوچیکا رو تبرک کنی؟» دو تا آب‌معدنی تبرک کردم و یکی را دادم به حاج‌آقا و یکی خودم برداشتم.

مهدی گفت: «شهیدمون رسید. باید بریم.»
رفتیم بیرون. دو تا آمبولانس دیگر، غیر از آمبولانس ما هم توی محوطه بود. به آمبولانس خاکی‌رنگی اشاره کردم. از مرد چهارشانه و کچلی که انگار شهید چمران بود، پرسیدم: «شهیدِ گراش این‌جاست؟»
یک دستش را توی جیب شلوار شش‌جیبش بود و با دست دیگر که بی‌سیم داشت به آمبولانس دیگری اشاره کرد.
– اون‌جاست.
تا حاج‌حسن آمولانس را سر و ته می‌کرد، رفتم سراغ شهید. درِ آمبولانس را باز کردم. شهید روبرویم بود. توی تابوتی با سه رنگ قرمز، سفید و سبز. رفتم جلو. دستی به روی تابوت کشیدم. نوشته‌ی زیر تابوت را خواندم: «٢۴ ساله. کربلای ۵، شلمچه.» چند کلمه‌ای که شهید را متعلق به من، ما و همه‌ی گراشی‌ها می‌کرد، را دیدم؛ گوشه‌ی پایین تابوت نوشته شده بود: «گراش، دانشکده‌ی علوم پزشکی.»
تحمل نداشتم. گوشی را روشن کردم. عکسی از تابوت را گرفتم. فرستادم. عکس، زودتر از خود شهید به گراش رسید. خبرش چند دقیقه‌ی بعد منتشر شد: «شهید گمنام در راه گراش»

سید با دوربین عکس می‌گرفت. حاج‌آقا، حامد و حاج‌حسن هم آمدند و خدمت میهمان همیشگی‌مان سلام کردند. مرد چهارشانه با مهدی صحبت می‌کرد. نفهمیدم بحث سر چه بود که به مهدی ‌گفت: «شما گراشی‌ها هم‌تون شبیه هم هستید.» و مهدی خندید.

(الان توی اتاقی در سپاه فداغ، سید، مهدی، حاج‌حسن وآقاداوود خواب هستند. وگرنه از مهدی می‌پرسیدم چه شد که مرد چهارشانه این حرف را زد. یادم نرفت فردا می‌پرسم.)

تابوت شهید را منتقل کردیم توی آمبولانس خودمان. نبات را متبرک کردیم. آماده حرکت بودیم که مهدی گفت: «منتظر راوی هستیم. قراره با خودمون بیاد گراش.»

آمبولانس ما کناری ایستاد تا آمبولانس جدید راه ورود پیدا کند. پشت سر آمبولانس چند زن و مرد هم وارد شدند. برای یکی از زن‌ها احترام خاصی قائل بودند. هنوز درِ آمبولانس باز نشده بود که از مرد کوتاه‌قد سفیدپوش پرسیدم: «این خانوم کی بود؟»
– خواهر همون شهیدی که گفتم شناسایی شده و حالا گمنام نیست.
در جوابم که پرسیدم چه کسی این خبر را به خانواده‌شون داده، گفت ایثارگران. پشت‌بندش پیشنها کرد خبرهای این‌چنینی که سردار باقرزاده به یک خانواده‌ی ارمنی می‌دهد را ببینم.
در آمبولانس باز شد. شهید گمنام که نبود، گم‌چهره هم نبود. تصویری از شهید جلو تابوت نصب شده بود که نوشته شده بود: «اله‌یار زارع‌مؤیدی، ١٩ ساله.»
شهید روی دست چهار جوان به سمت نمازخانه رفت. کاش شب را آنجا بودیم. حتما از چگونگی شنیدن خبر، حرف‌ها برای گفتن دارد.

شام می‌خوردیم که کربلایی‌داوود آمد. وسایلش را صندوق ماشین تأمین گذاشت اما رفت کنار حاج‌حسن نشست. آماده‌ی حرکت بودیم و مردی جوان با همسرش به سمت نمازخانه می‌رفتند که تابوت را توی آمبولانس دیدند. نزدیک رفتند. مرد دو کف دستش را روی تابوت گذاشت. پیشانی‌اش را هم چسباند به تابوت. کمی مکث کرد. پیشانی را بلند کرد. از مهدی که کنار تابوت نشسته بود تشکر کرد و رفت.

ماشین ما، پشت به پشت آمبولانس می‌رفت. من گه‌گاهی می‌خوابیدم، اما حامد که راننده بود و حاج‌آقا که کمک‌حال حامد بود، تا خود فداغ، پلک بر هم نگذاشتند. دم‌شان گرم.
حاج‌آقا اعتراف کرد که پنبه‌ای از شهید، که مرد سفیدپوش قدکوتاه تبرکی گرفته. قول داد اگر از شهید گمنام خودمان تبرکی نرسید، پنبه را بین خودمان تقسیم می‌کنیم.
و تأکید کرد: «الآن جایی گذاشتم که عقل جن هم نمی‌رسد.»
حامد گفت: «توی عمامه حاج‌آقا؟»
تأیید کرد. خندیدیم.

برنامه‌ی فردا را به‌مان گفتند. هشت و نیم صبح خلیلی، نه، نه‌ونیم خود فداغ و بعد از ظهر هم ارد.

مهدی قبل خواب نگران بود. مبادا مردم به تابوت نزدیک شوند و دستورالعمل‌ها رعایت نشود و حرف آقا زمین بماند. باقری‌نامی از سپاه فداغ، خیالش را راحت کرد. گفت برنامه‌ریزی و توجیهات انجام شده. آقاداوود هم از تشییع شیراز گفت: «منظم‌ترین تشییعی بود که دیده بودم. مردم رعایت می‌کنند.» اما گراش تشییع شهید ممنوع شده بود؛ فقط وداع و تدفین.

*مهدی پورشمسی، مسئول کمیته خادم‌الشهدا گراش
*سید عبدالحمید انصاری، عضو کمیته خادم‌الشهدا گراش
*حجت‌الاسلام ابراهیم‌پور، نمایندگی ولی فقیه در سپاه ناحیه گراش
روایت‌های بعدی همسفر شهید:

🌀رود، آی رود…
http://pandarii.ir/archive/2058

🌀 اولین‌شب حضور شهید در گراش
http://pandarii.ir/archive/2064

🌀شهیدِ گمنامِ گراش، یک شب میهمان مردم لار بود
http://pandarii.ir/archive/2066

🌀میهمانی تمام شد
https://pandarii.ir/archive/2130

Share on facebook
Share on twitter
Share on telegram
Share on whatsapp
Share on print

لینک کوتاه خبر:

https://pandari.ir/?p=2055

۱ نظر

  • سلام و خداقوت
    قلم خوب و جذابی بود
    دو تا اشتباه تایپی داره اول متن
    یکی نوشته : روزی ما را نفرست
    اصلاح کنید
    دومی رو هم نمیگم خودتون پیدا کنید😅
    عرض خدا قوت هم به آقا مهدی

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

  • پربازدیدترین ها
  • داغ ترین ها

پربحث ترین ها

تصویر روز:

پیشنهادی: