رود، آی رود…

این روزها گراش چشم‌انتظار ششمین شهید گمنام است تا او را در آغوش گرفته و خود را متبرک کند.مجتبی بنی‌اسدی، خبرنگار پندری، از پنجشنبه به شیراز رفته تا حضور شهید گمنام را از شیراز تا مناطق مختلف شهرستان گراش روایت کند. دومین بخش این روایت، به حمل تابوت شهید از شیراز تا گراش اختصاص دارد. با این روایت‌ها همراه شوید.

صبح با تصادف شروع شد. توی آمبولانس بودیم با سید و مهدی که صدای برخوردی آمد. مهدی پیاده شده بود که با ماشین تأمین هماهنگی انجام دهد. در آمبولانس باز بود. سید گفت:‌ «آ…آ…وای…تصادف.» موتوری با پراید پلاک سبز سپاه تصادف کرده بود. مهدی که آمد توی آمبولانس، گفت:‌ «بنده خدا زانو به پایینش زخم شده. دستش هم انگار بدجور ضرب دیده بود.» ما رفتیم. چون دیر شده بود. اما سجاد باقری،‌ از مسئولین سپاه فداغ که دیشب ما را اسکان داده بود،‌ کنار حادثه ماند. وقتی از کنار حادثه گذشتیم،‌ موتور توی صندوق عقب گیرکرده و فیکس شده بود!
توی آمبولانس به سمت خلیلی می‌رفتیم که سید خودکار خواست. خودکار که بهش دادم،‌ از روی گوشی چیزی را می‌خواند و روی تابوت می‌نوشت. کمی که روی تابوت دقیق شدم،‌ دیدم روی تابوت شهید پر شده از اسامی و جملات مختلف. مهدی گفت: ‌«دیشب که عکس شهید رو گذاشتم توی وضعیت،‌ کلی پیام اومده که اسمم یا جمله‌ای رو بنویسید روی تابوت.»
به خلیلی که نزدیک می‌شدیم،‌ حاج‌حسن بلندگوی آمبولانس را روشن کرد. «شهیدِ‌گمنام،‌ خوش‌نام تویی» از حاج‌محمود کریمی را گذاشت. به روستا که می‌رسیدیم انگار جنب و جوشی به راه افتاده. مردم مثل براده‌های آهن به دنبال آمبولانس کشیده می‌شوند. به فضای بازِ‌ گلزار خلیلی که وارد شدیم،‌ تگرگ شروع شد. برخورد برنش‌ِ‌ شکلات‌های ریز و درشت به سقف فلزی آمبولانس،‌ چیزی کمتر از تگرگ نبود. زن‌هایِ‌ پیر و جوان پشت آمبولانس روان بودند و مردها پشت به پشتِ‌ درِ آمبولانس، منتظر بودند در باز شود و شهید را روی دست ببرند.
به جایگاه نزدیک می‌شدیم. دستی رویِ شیشه‌های ماتِ آمبولانس دیده می‌شد. می‌چرخید. یک دست به رویِ شیشه‌یِ آمبولانس می‌کشید. متبرک می‌کرد و دور تا دورِ آمبولانس می‌چرخید. به مهدی گفتم: «کیه؟» گفت یک پیرزن است.
مردها آمدند تا شهید را تا جایگاه تشییع کنند. اما مهدی سرسختانه ایستاده بود و در آمبولانس را باز نمی‌کرد. می‌گفت: «فقط چند نفر تابوت رو روی دوش بگذارن و ببرن تا تجمع نشه.» در آمبولانس که باز شد، همه هجوم آوردند. اما مهدی متفرق‌شان کرد و تابوتِ شهید روی دست‌های چند نفر که لباس بسیجی پوشیده بودند، تشیییع شد. تا تابوت رسید به جایگاه، زن‌ها پشتِ سرش کشیده می‌شدند. این‌بار صدایِ برخورد شکلات‌های ریز به تابوت شنیده می‌شد.تابوت که در جایگاه آرام گرفت، همه با دستمالی یا کیسه‌ای که معلوم نبود چه در آن است به سمت تابوت خیز برمی‌داشتند. مجری گفت: «صبر کنید. بعد از مراسم، تابوت شهید برای تبرک بیست دقیقه اینجا هست.»
برنامه شروع شد. حاج‌آقا صحبت می‌کرد که یک‌به‌یک می‌آمدند سراغ تابوت. بسته‌ای، پارچه‌ای می‌دادند دستِ بسیجی‌هایِ کنار تابوت برای تبرک. من عقبِ جمعیت ایستاده بودم. هر لحظه مردم بیشتر می‌شدند. همان اول مراسم مجری از اینکه نتوانسته‌اند به اندازه کافی صندلی آماده کنند، شرمنده بود. اما مردم خلیلی با این مشکل به راحتی کنار آمدند. عقبِ جمعیت در سمت خواهران همه نشسته بودند روی زمین. همین‌قدر خاکی و ساده. مردها هم ایستاده برنامه را دنبال می‌کردند.
صحبت حاج‌آقا که تمام شد، مجری دخترخانمی به نام مریم را برای خواندن دلنوشته‌ای صدا زد. مریم آخر مجلس نشسته بود. تا آمد بلند شود دیر شده بود و مجری از آقاداوود برای روایت‌گری دعوت کرد به جایگاه. مریم هم که تا نیمه‌ی راه آمده بود، همان وسطِ جمعیت، روی فرشِ سبزی که برای شهید پهن کرده بودند، نشست. بین مردها و زن‌ها، رو به جایگاه، فرشِ سبزی پهن شده بود. گلبرگ‌های سرخ را ریخته بودند روی آن. مقدم میهمان را گلباران کردند.
عقب جمعیت سمت مردها بوی سیگار می‌آمد. دو نفر در حالیکه سیگار را بین دو انگشت گرفته بودند و دود موج برمی‌داشت و بلند می‌شد، به روایتِ آقاداوود خیره بودند.

برنامه رو به پایان بود که به تابوت شهید برای تبرکی حمله شد. هر کسی چیزی به تابوت می‌کشید و دور می‌شد. برنامه از دست مجری خارج شد. به مجری گفتم حداقل از مریم‌خانم بخواهد بیاید دلنوشته‌اش را بخواند. اصلا وضعیت مهیا نبود. دورِ جایگاه همهمه بود. مهدی و سید با کمک چند نفر از خلیلی‌ها، تابوت را روی دوش بلند کردند و گذاشتند بین دو شهیدِ فداغی. حالا کسی نمی‌توانست به تابوت نزدیک شود. گلاب، بسته یا چفیه‌ی خود را می‌دادند دست خادم‌الشهدا و آن‌ها متبرک می‌کردند. بعید می‌دانم آن صبح در خلیلی، کسی خانه مانده باشد.
برنامه رو به پایان بود که مهدی وفایی‌فرد، سردبیر پندری تماس گرفت: «کجایید؟» فداغ بود. گفتم ما اینجا می‌خواهیم حرکت کنیم به سمت فداغ. همان‌جا بمان.
من سوار آمبولانس شدم. حاج‌حسن عقب عقب نزدیک می‌شد تا تابوت را بگذاریم داخلش و برویم فداغ. فاصله‌ی سه ‌چهار متری که باید شهید می‌رسید به آمبولانس، حدود یک دقیقه طول کشید. کم بود برایشان. مردم خیلی هنوز از شهید گمنام سیر نشده بودند. هنوز تشنه بودند که ما رفتیم.

مهدی حالا از محسن فتاحی دستور می‌گرفت. محسن با لباسِ سبزِ پاسداری آمده بود. به من گفت: «به حاج‌حسن بگو من جلو می‌رم. پشت سر من بیا. هر جا ایستادم، بایسته.» خبر را به حاج‌حسن منتقل کردم. اما پیش خودم گفتم می‌خواهیم برویم فداغ دیگر. مگر قرار است جایی توقف کنیم؟

حاشیه‌ی جاده ایستاده بودند. محسن که جلو می‌رفت علامت زد و ایستاد. ما هم ایستادیم. چه خبر بود؟ مردم روستای حسین‌آباد برای استقبال از شهید آمده‌اند کنار جاده. تعدادشان کم بود. توی خلیلی بعید می‌دانم کسی مثل اهالی حسین‌آباد، به صورت خصوصی، شهید گمنام را زیارت کرده باشد. تک به تک، به نوبت و با فاصله، می‌آمدند کنار شهید. تبرکی، اشکی و می‌رفتند. اما انگار بعضی‌ها جامانده‌اند. از انتهای خیابان زنی دستِ بچه‌اش را گرفته و می‌دود. چادرِ رنگی‌اش در باد تاب می‌خورد. نفس‌نفس‌زنان می‌آید سمت تابوت. زیارتش را می‌کند و می‌رود کنار تا تازه‌نفسِ دیگر از بوی شهید، نفس تازه کند.می‌خواستم سوار آمبولانس شوم که دیدم جا نیست. مهدی و سید هستند و یک پاسدار درجه‌دار که نمی‌شناختم. مانده بودم که حالا من کجا سوار شوم. محسن زد روی شانه‌ام.
ـ مجتبی، بیا با من. سرگرد گله‌داریان تا روستای بعد کنار شهید می‌مونه.
مهدی که درِ آمبولانس را می‌بست، سرگرد عینکش را برداشت. آماده بود بغضش شکسته شود. دو کفِ دست گذاشت رویِ تابوت. خم می‌شد به سمت شهید که در آمبولانس بسته شد.

محسن پرسید: «سفر تا اینجا چطور بوده مجتبی.»
ـ عالی.
ـ به نظرم خوش‌سعادت‌ترین فرد خودتی که همه‌ش کنار شهیدی.
کنار شهید بودم، همسفر شهید بودم اما، سکوت.
محسن با تلفن صحبت می‌کرد.
ـ سلام. وقت بخیر. خوبی. آره. ما داریم می‌ریم سمت فداغ. بله. سرهنگ گفت حتما برو پیش اون پسره که با پراید سپاهِ فداغ تصادف کرده. آره. آمبولانس آمده اون رو برده اورژانس گراش. تماس گرفتم. تازه رسیده. آره. ممنون. خداحافظ.

تلفنش که تمام شد رسیدیم بشیرآباد. اینجا جمعیت بیشتر از حسین‌آباد بود. استقبال بشیرآبادی‌ها با گلاب بود.
محسن درِ آمبولانس را که باز کرد، چند نفر می‌رفتند سمت شهید. هر کسی در نوبت بود، بطریِ گلاب در دست داشت. سرِ آن را سوراخ کرده بودند و گلاب را می‌ریختند رویِ تابوت، جمعیت، آمبولانس و محسن. زیارت‌کنندگان که برمی‌گشتند سمت جمعیت، فواره‌ی گلاب از بطریِ در دست آن‌ها هم شکل می‌گرفت. به نظر می‌رسید گلاب‌ها ته‌کشیده و کسی زیارت‌نکرده نیست. اما راه باز شد. پیرزنی عضا زنان نزدیک شد. لباسِ سبزِ بلندی پوشیده بود. رفت سمتِ تابوت. وقتی من رسیدم که عکسش را بگیرم برگشت. ماسک نداشت. اما چارقدِ سبزرنگی را محکم پیچیده بود دور بینی و دهانش. موهایش از دو سمتِ صورتش بیروت زده بود.
محسن می‌خواست درِ آمبولانس را ببندد که آقاداوودِ راوی گفت: «صبر…صبر کنید…» دخترِ کوچکی توی بغلش بود. دخترِ دیگری هم که انگار خواهرش بود و حداقل هفت‌هشت‌سال داشت، پشتِ سرِ آقا داوود می‌آمد. دختر را گذاشت کنار تابوت. دمپاییِ پلاستیِکی دختر خاکی شده بود. حتما از بازی کردن آمده استقبال و وداع. آقاداوود گفت: «آن سمت خیابان، دستِ خواهرش را گرفته بود و دوتایی با هم، می‌آمدند استقبال شهید گمنام.» دختر را داد دستِ خواهرش و راه افتادیم. برگشتم به آمبولانس. اما این‌بار آمبولانس و تابوت، همه خیس بود. تویِ آمبولانس بویِ گلاب می‌آمد.

مهدی جلویِ تابوت که خیلی به آن دست می‌زدند را با مایع الکلی ضدعفونی کرد. گرچه آقاداوود می‌گفت همان گلاب هم خاصیت ضدعفونی کننده دارد. البته اگر سرکه هم اضافه شود، دیگر بهتر می‌شود.

مهدی وفایی‌فرد تماس گرفت: «بابا کجایید؟ اینجا مردم منتظرند.» توضیح دادم که نمی‌دانستم قرار است برای اهالی روستا هم شهید را ببریم.

لب‌اشکن، ایستگاهِ آخر، قبل فداغ بود. همان صحنه‌های تکراریِ برنش و گلاب. دور از جمعیت ایستادم. خیره می‌شدم روی صورت‌ها. اشک‌هایی که از چشم‌ها می‌آمد و می‌رفت پایین و پشت ماسک محو می‌شد. خیره بودم به چادرهای رنگی که گرفته می‌شد روی صورت و از گریه، شانه‌ها تکان می‌خورد. پسری را دیدم. عکس کوچکی از سردار سلیمانی را روی دست گرفته بود و می‌چرخید. پشت به آمبولانس ایستاد و عکسش را گرفتم.
به این سؤال فکر می‌کردم: «چطور می‌شود آمبولانس ایستاده، هیچ عکس‌العملی نیست، اما تا در باز می‌شود تابوت را می‌بینند، انگار اشک راه خودش را پیدا می‌کند؟» که زنی من را صدا زد. با چارقدی سیاه سر و صورتش را بسته بود. گفت: «روی آمبولانس چند تا شکلات تبرکی برایم می‌آوری؟»
حق داشت بیاید سراغ من. هم بیرون از جمعیت ایستاده بودم و هم قدبلندتر از من بین جمعیت پیدا نکرده بود. چند تا شکلات از رویِ سقفِ خیس آمبولانس جمع کردم و دادم بهش. دعایم کرد. کاش آن‌موقع یادداشت کرده بودم که چه دعایی برایم کرد. حیف شد. چون الآن یادم نیست.

قبل از فداغ آمبولانس را تعویض کردند. نفهمیدم علت چه بود. مهدی هم نمی‌دانست. اما وقتی پیاده شدیم تا تابوت را منتقل کینم، چهارصدوپنجی که دوتا جوان سرنشین آن بودند از کنارمان رد شدند. تابوتِ رویِ دوش بود که دیدم جوانی که سمتِ شاگرد نشسته بود، دست‌به‌سینه زیر لب چیزی را زمزمه‌کرد. انگار علت تعویض تابوت را پیدا کردم. رزقِ جوان بود تا سلامی خدمت شهیدی که هیچ‌کس نمی‌داند کیست، عرض کند.

فداغی‌ها منتظر شهید بودند. جوان‌ها، پرچم‌های بزرگی را توی محوطه می‌چرخاندند. محسن، آمبولانس را طوری هدایت کرد که تا جایگاه کمترین فاصله‌ای باشد. تشییع حداکثر ده متر شاید هم کمتر می‌شد. از آمبولانس که پیاده می‌شدم، مهدی وفایی‌فرد را دیدم. از تشییعِ مختصر پخش زنده می‌گرفت.رفتیم بالایِ تپه. زیرِ درختی، کنار قبری، روی بلوکیِ شکسته نشستیم. مهدی وفایی‌فرد می‌گفت: «اگر کرونا نبود…» این جمله را از فداغ تا گراش که با هم بودیم، چند بار با حسرت می‌گفت و سرش را تکان می‌داد. عکسی نشانم داد از قبور پنج شهیدِ فداغ که قبل از آمدن من گرفته بود. پرسیدم: «یکسان‌سازی قبور را تازه انجام دادند؟» اطلاع دقیقی نداشت.

مراسمِ فداغ یک سخنران دولتی هم داشت. به مهدی گفتم: «بخشدار هم که هست؟» هنوز سخنرانی را شروع نکرده بود که مهدی گفت: «بهترین کار اینه که جای سخنرانی، چند تا از اون شعرهای خوبش را بخونه.» یادمان آمد برای‌مان (پندری) شعر فرستاده. پنج رباعی برای پنج شهید مفقودالأثر گراش. تا در گروه تحریریه یادآوری کردم، مهدی صفحه‌ی اینستاگرام آقای فضلی را باز کرد. شعری نشانم داد:
«پروانه شد و پر زد و حیرانی کرد
هرجا که رسید عطرافشانی کرد
این جامعه مریض و رخوت‌زده را
با خون خودش شهید درمانی کرد»
«شهیددرمانی» را هم سرخ کرده بود.

شهید که می‌بردند بین پنج شهیدِ فداغ، با مهدی از تپه آمدیم پایین. رفتیم داخل. پیرزنی خم شده بود روی تابوت و اشک می‌ریخت. مهدی پورشمسی (خادم‌الشهید و همسفر شیراز) بین قبور شهدا، بالای تابوتِ شهیدِ گمنام، صندلی برایش گذاشت و نشست. عینکی زده بود و صورتِ چروک‌افتاده‌اش را با شالِ سیاهی که به دور سرش هم آورده بود، پوشانده بود. از پشتِ عینک هم رطوبتِ چشمانش دیده می‌شد. مهدی (پورشمسی) کنارش نشست. با پیرزن حرف می‌زد. چیزی گفت که پیرزن سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد. مهدی باز با لبخند تکرار کرد. اما پیرزن فقط می‌گفت: «عاقبت بخیری.» یکی از زن‌هایی که شیرینی تبرکی پخش می‌کرد، آمد کنار مهدی و پیرزن. با لبخند به مهدی گفت: «اصرار نکن. مادرِ شهید برای کسی دعا نمی‌کند که شهید شود.»

دور تا دورِ جایی که شهدای فداغ دفن هستند، نرده‌هایی سبزرنگ زده بودند. خادمین شهدا چفیه‌ها و بسته‌ها را متبرک می‌کردند. اما محسن هم سمتِ ورودی ایستاده بود و هر نوبت، سه چهار نفر را اجازه می‌داد وارد شوند، زیارتی انجام دهند و خارج شوند و گروه بعد. بعضی زن‌ها اول می‌آمدند بر سرِ مادرِ شهید بوسه می‌زدند، بعد می‌آمدند سراغ شهید گمنام.
گوشه‌ای ایستاده بودم و تصاویر را ضبط می‌کردم توی ذهنم که از کدام‌شان بنویسم که تکراری نباشد. همه می‌آیند، تبرک می‌کنند، اشک می‌ریزند، می‌روند. اما خانمی آمد. نشست کنار تابوت. جعبه‌ای را متبرک می‌کرد که متفاوت بود. جعبه‌ی کوچک، کمتر از یک کفِ دست. دقیقا جعبه‌ی جواهرات بود. گفتم بروم بپرسم چیست که متبرک می‌کنی. اما نه. صورتش را با ماسک و عینکِ آفتابی پوشانده بود. سنش اصلا معلوم نبود. چندبار جعبه را کشید به تابوت. مهدی با صدایِ بلند می‌گفت: «خواهران اگر زیارت کردید، بفرمایید تا همه فرصت زیارت داشته باشند. خادمین شهدا را هم دعا کنید.» یک بار دیگر جعبه را به تابوت کشید و رفت. اما دور نشد. رفت از پشتِ نرده‌ها به تابوت خیره شد. نگاهم به جعبه بود که شاید آن را باز کند و من لحظه‌ای ببینم چیست داخل آن. اما جعبه را گرفته بود توی مشتش. این پا و آن‌پا می‌کرد. کمی خلوت‌تر شد. دوباره آمد. همان‌جای قبلی نشست و همان کار قبلی را تکرار کرد. جعبه را به تابوت کشید. این‌بار زودتر رفت و پشت نرده‌ها ایستاد. مهدی را صدا زدم: «به خانومی که شیرینی تبرکی پخش می‌کنه، بگو از اون خانمی که ماسکِ سفید داره و عینک آفتابیه بپرسه توی اون جعبه چی داره؟» مهدی هم که سرش برای ماجراجویی درد می‌کند، رفت. بیست ثانیه نشد برگشت. گفت: «می‌گه اسامی شهدا را نوشته‌ام، گذاشته‌ام داخلش.» و دوباره با صدای بلند گفت: «خادمین شهدا را فراموش نکنید.» دستش را گرفتم: «این چه جور توضیح دادنه؟ اسامی شهدا کجا نوشته؟ درست توضیح بده.» اما آنقدر دور و برش شلوغ بود که دوباره همان جمله را تکرار کرد که اسامی شهید را نوشته.
برای مهدی وفایی‌فرد که مشغول عکاسی بود، ماجرا را تعریف کردم. تعجب کرد.

مقبره شهدا تقریبا خلوت شده. نوبت به آقایان رسیدن. مهدی (پورشمسی) پرچمِ جوان‌ها را که در محوطه می‌چرخاندند را به تابوت کشید که حسابی خیس شد و متبرک. این‌بار مسئولین آمدند. شاعر هم بین‌شان‌ بود، آقای فضلی. نشستند کنار تابوت. مهدی وفایی‌فرد و عکاسان عکس می‌گرفتند. من چشم از آقای فضلی برنمی‌داشتم. دو انگشت به روی تابوت گذاشته بود. چند ثانیه نشد که صورتش کمی سرخ شد. دستش را سایه‌بان چشمانش کرد. آشکارا گریه می‌کرد. اما نمی‌توانست سر بگذارد روی تابوت، با صدا، اشک بریزد. دوست نداشتم جای بخشدار بودم. همه لنزها تنظیم شده روی تو. می‌خواهند از تو عکس بگیرند. آن‌وقت تابوت شهید هم روبرویت هست، می‌خواهی صورت بر تابوتِ خیس‌شده از گلاب بگذاری و مثل برادرمرده زار بزنی، اما نمی‌شود. تو مسئولی. لباس رسمی پوشیده‌ای؛ کت و شلوار. سخت است. کاش می‌دانستم الآن بخشدار دوست داشت چطور گریه کند ولی نمی‌شود.

صدای اذان میآمد. جوانانی که اول می‌خواستند شهید را تشییع کنند ولی نشده بود، حالا شهید را تا آمبولانس روی دست می‌بردند و «یازهرا» می‌گفتند. رفتم سمت مهدی که بپرسم: «مقصد کجاست؟ من با ماشین مهدی وفایی‌فرد می‌آیم.» جواب که داد، محسن خواست درِ آمبولانس را ببندد که آن خانم باز هم آمد. جعبه‌ی جواهرات را برای بار آخر به تابوت کشید. مهدی خطاب به خانم گفت: «ایشون، نویسنده‌ست. می‌خواست بدونه…» جمله را تمام نکرده بود در جعبه را باز کرد. کاغذهایی تاشده بود. می‌گفت: «اسامی خیلی از شهدای مفقودالأثر و بقیه رو نوشتم. گذاشتم توی جعبه که با تابوت شهیدِ گمنام متبرک کنم.» آمبولانس می‌خواست حرکت کند. و باز من ماندم و چند سؤالِ بی‌پاسخ: «چرا اسامی شهدا را روی کاغذ نوشته؟ چرا تاکرده و گذاشته توی جعبه؟ چرا به جای اینکه یک چفیه یا پارچه‌ای را متبرک کند، اسامی شهدا را به نوشته و متبرک می‌کند؟ به دنبال چیست؟» از معمای این تبرک فقط پاسخ یک سؤال را پیدا کردم: «داخل جعبه چه بود؟ اسامی شهدا.» همین.همه‌ی روایت از فداغ، یک‌طرف، این بیست و دو کلمه‌، به نقل از مهدی (وفایی‌فرد) یک طرف:
رسیدم فداغ، پیرمردی را سوار ماشین کردم. می‌خواست برود وسط شهر. با چهره‌ی آفتاب‌سوخته پرسید: «نمی‌شود شهید گمنام را همین‌جا دفن کنید؟»

نمازخانه‌ی بعثتِ سپاهِ فداغ، نماز خواندیم و ناهار خوردیم. مهدی (وفایی‌فرد) با خودش لب‌تاب آورده. نشستم به نوشتن بخشی از روایت‌ها. نمازخانه کمی سر و صدا بود. مهدی (پورشمسی) حامد را مشت و مال می‌داد، یکی هم حاج‌حسن را.
رفتم بیرون. دویست کلمه‌ای نوشته بودم که مهدی (وفایی‌فرد) آمد. گفت: «بریم.»
ـ هنوز که مونده تا سه. گفتن ارد ساعت سه برنامه شروع می‌شه.»
ـ ارد نمی‌ریم. از محمدزینا زنگ زدند. گفتن همه‌ی روستاها رفتید، روستای ما هم بیایید.

به سمت جاده خلیلی برگشتیم و روستای محمدزینا. توی آفتاب منتظر ایستاده بودند. آمبولانس که عقب‌عقب می‌رفت تا برسد به جمعیت، صدایِ تگرگ‌ها شنیده شد. همان داستان گلاب و اشک همیشگی. اما با یک تفاوت. آقاداوود از پایه‌ی آمبولانس رفت بالا. بدون میکروفون روایت‌گری کرد. گفت: «این شهید ما ٢۴ سال سن دارد. حتما مادرش چشم‌انتظارش است…» همین بس بود.
درِ آمبولانس را که محسن بست، چارقدها و چادرهایِ رنگی‌شان را به درِ آمبولانس می‌کشیدند وقتی توی آمبولانس بودم، می‌دیدم که چطور وقتی آمبولانس آرام آرام دور می‌شود، دست‌های‌شان را می‌آورند بالا و با شهید خداحافظی می‌کنند. اما حالا از بیرون این صحنه را می‌دیدم. اما با یک تفاوت؛ علاوه بر تکان دادن دست، چند قدمی هم پشت سر آمبولانس راه افتادند. بله، رسم میهمان‌نوازی همین است.

ابتدایِ خیابان اصلیِ ارد شلوغ بود. به مهدی (وفایی‌فرد) گفتم: «اینجا مراسم دارن؟»
ـ گفتند توی گلزار.
ماشین‌ها قطار شده بود. ما که پشت سر آمبولانس می‌رفتیم، یک لحظه فهیمدیم جا مانده‌ایم و بین سیلِ ماشین‌ها که آمده‌‌اند شهید را تا گلزار همراهی کنند، گم شده‌ایم. اما این تمام ماجرا نبود. از جلو موتورسواران دیده می‌شدند که منظم و پشت سر هم، یک نفر ترکِ راننده نشسته و تصویری از شهید را حمل می‌کند. موتورسواران تی‌شرت‌های یک‌دست سفید به تن‌شان بود که جلو آن عکسِ یکی از شهدایِ شهرشان چاپ شده بود.
ـ حیفه لایو نگذاریم.
از حاشیه‌ی خیابان راه افتادیم. ماشین آمبولانس بین قطارِ ماشین‌ها بود. هر چه می‌رفتیم به موتورها نمی‌رسیدیم. کمی خیابان که عریض شد، مهدی گاز داد. جلویِ همه بودیم. باید به گلزار می‌رسیدیم. بعد ماشین را پارک می‌کردیم و می‌رفتیم برای فیلم گرفتن. هر چه می‌رفتیم به گلزار نمی‌رسیدم. از ماشین‌ها هم دور شده بودیم. اما سرِ یک کوچه ماشین‌ها پیچیدند و ما باز هم جاماندیم.
وقتی به گلزار رسیدیم، دیگر از قطار ماشین‌ها چیزی نمانده بود. مهدی گفت: «گلزار که از اون‌طرف هم می‌شد رفت. چرا از اینجا اومدند؟» خندید و تکمیل کرد: «لابد مثل خودمون یه دور کلات زدند.»

شهید درحالی روی دستِ تعداد کمی تشییع می‌شد و به سمت جایگاه می‌رفت که موسیقی فیلم «خداحافظ رفیق» پخش می‌شد. مردی با لباس بسیجی، جلویِ تابوت می‌رفت و از توی سینی، گلبرگ‌ها را می‌ریخت روی تابوت. اما نسیمِ آرام، نمی‌گذاشت گلبرگ‌ها به تابوت برسد. جلویِ پایِ تشییع‌کنندگان به زمین می‌افتاد. در واقع مرد، مسیرِ عبورِ شهیدگمنام را گلباران می‌کرد.

مهدی رفت عکس بگیرد. من دمِ درِ گلزار، حدفاصل بین بخش مردان و زنان ایستادم. صداها که آرام شد، صدایِ گریه‌ی بلند را شنیدم. برگشتم. ورودیِ گلزار، دو زن توی بغل هم افتادند و گریه ‌کردند. شانه‌های‌شان می‌لرزید. مثل دو خواهر که برادرشان مرده است.

آفتاب کمی هوا را گرم کرده بود. پدری روی بلندی نشسته بود و کنارش دخترکی با موهای صاف کنارش روی صندلی. آفتاب، صورتش را گل انداخته بود.

اواخر مراسم که شهید را که بردند توی سالنِ گلزار شهدا، با مهدی رفتیم داخل. وسط سالن، تابوت شهید را گذاشته بودند روی یک بلندی. از یک درِ می‌آمدند داخل، زیارت می‌کردند و از درِ روبرو خارج می‌شدند. به مهدی گفتم: «حداقل یکسان‌سازی کردند، ولی یادگارهایِ شهدا، جایِ قابِ عکس‌ها رو از جا در نیاوردند.»

دخترکی که آفتاب صورتش را سرخ کرده بود، با پدرش آمد داخل سالن. پدر رفت بالای سر تابوت شهید. اما دخترک دست پدر را رها کرد. رفت سراغ قبر یکی از شهدا. ایستاد. به عکسی که داخل قفسه‌ی بای س قبر بود خیره شد. فقط نگاه میکرد، بدون حرکت. پدر آمد. با پدر نمی‌رفت. پدر حرفی به دخترک زد. دستش را داد به پدر. از سالن شهدا رفتند بیرون.

همه‌چیز عادی بود. زیارت شهید گمنام و تبرک. اما توجهِ همه به صدا جلبِ شد. صدا، صدایِ پیرزن بود، قطعا پسرازدست‌داده.
«رود…آی…رود…آی…ننه…رود…عزیزم…»
بالای سرِ تابوت ایستاده بود. خیره به تابوتِ شهید، یک دستش را بالای تابوت تکان می‌داد و می‌خواند. به همراهِ نوا، سرش را آرام آرام به دو طرف تکان می‌داد. زن‌هایی که کنارش بودند هم گریه می‌کردند. یک پُرسه‌ی واقعی. مهدی چند صندلی گذاشت روبروی تابوت. پیرزنِ سیاه‌پوش و یکی دو تا از همراهان روی صندلی نشستند. مهدی سربندی خیس‌شده با گلاب را از روی تابوت برداشت. با صدای بلند می‌گفت: «خادمان شهدا را دعا کنید.» رفت کنار پیرزن. خودش را خم کرد. سربند را داد، چهارکلمه نگفته بود که صدایِ گریه‌ی پیرزن بلندتر شد. به مهدی اشاره کردم بیاید.
-چی گفتی؟
ـ گفتم دعا کن مثل پسرت شهید بشیم.
بیشتر پرسیدم. به زنی که کنار پیرزن نشسته بود، اشاره کرد.
ـ بپرس ازش. زن‌داداشِ شهید.
رفتم نزدیک. پرسیدم: «ایشون مادرِ شهید هستند؟» تأیید کرد. ادامه داد: «پسرش وقتی شهید شد، ده سال جسدش برنگشت.» یک صحنه‌ جلویِ چشمم شکل می‌گیرد. یکی از شهدای مفقودالأثرِ گراشی را بعد سی‌وخورده‌ای سال، شناسایی کرده‌اند. تابوت را گذاشته‌اند جلویِ مادرش. نه. نه. در خیال هم اشک آدم را درمی‌آورد.

یک صندلی خالی‌ست. همان زن می‌نشیند روی صندلی. زنی که دم درِ گلزار افتاده بود تویِ بغل یک زنِ دیگر. یک لحظه آرام نمی‌گیرد. با انگشت چشمانش را فشار می‌دهد. شاید بتواند جلویِ اشک را بگیرد. نمی‌شود. می‌روم کنارش. سخت است از یک نفر بپرسی چرا پریشان هستی؟
اما زن آرام، لابلای گریه‌ها گفت: «برادرم به رحمت خدا رفته. خارج از کشور. اما هیچ خبری ازش نداریم.» حدسم درست بود. گریه‌یِ دمِ در گلزار، گریه‌ی یک برادرمرده بود.
مادر شهید و همراهان رفتند. زیارت‌کنندگان رفتند. اما زن هنوز مانده بود. مهدی گفت: «خانم بفرماییدد زیارتی کنید که تابوت را می‌خواهیم ببریم.» زن می‌خواست با تابوت صحبت کند. اما می‌خواست کمی خلوت‌تر شود. نشد. زن رفت کنار تابوت. نشست. پیشانی به کناره‌ی تابوت گذاشت. دو دست هم کنار صورت. هر چه گفتنی بود، گفت. تابوت را روی دست بلند کردند.
زنی که همراش بود، آمد زن‌ِ داغ‌دیده را با خودش برد. زن چه حرفی با شهید گمنامِ ٢۴ ساله داشت؟

تابوت را که بردند، مهدی (وفایی‌فرد) گفت: «گلزار شهدای اینجا بهتر بود با فداغ؟»
با مهدی هم‌نظر بودیم که چهاردیواری و سقف، فضای سالن قبور شهدا را بسته و خفه کرده است.

غروب زینل‌آباد بودیم.
به جمعیت که رسیدیم، محسن گفت برویم تا حسینیه. کوچه‌ای بین جمعیت منتظر باز شد و آمبولانس از وسط جمعیت رد شد. بهترین فرصت بود برای برنش و گلاب‌پاشی. این‌جا هم، چند دسته می‌شدند: یک گروه برنش می‌کردند، یک گلاب‌پاشی، یک عده اشک می‌ریختند و بچه‌های کوچک هم زیر از روی زمین شکلات‌ها را می‌ریختند توی جیب. بعضی‌ها هم چند کار را با هم انجام می‌دادند.

فضای باز حسینیه، دیوارهای کوتاه و هوای خنک، فقط شهید گمنام را کم داشت. دور تا دور شهید، کف حسینه، زن و مرد نشستند. آقاداوود روایت‌گری را شروع نکرده بود که پیرزنی از انتهای کوچه‌ی حسینیه، در حالیکه چادرش در بادی آرام رها بود، و روی سرش مرتب می‌کرد، به سمت حسینیه می‌دوید. همه گوش بودند. اما دو زن بالای سر شهید ارتبط با خدا را باز کرده بودند و چیزی می‌خواندند. یکی دو نفر هم بچه‌هایی را که تازه نشستن یاد گرفته بودند، را به تابوت تکیه می‌دادند.

 

نماز جماعت که ‌خواندیم، به سمت گراش راه افتادیم. مهدی عکسی نشانم داد. بخشدار بالای تابوت نشسته بود. بیتی، این بار از سعدی هم چاشنی عکش بود:
«گدا اگر در نظر و شوق همچنان باقی‌ست
گدا اگر همه عالم بدو دهند، گداست»
عکس را خود مهدی برای آقای فضلی فرستاده بود.
Share on facebook
Share on twitter
Share on telegram
Share on whatsapp
Share on print

لینک کوتاه خبر:

https://pandari.ir/?p=2058

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

  • پربازدیدترین ها
  • داغ ترین ها

پربحث ترین ها

تصویر روز:

پیشنهادی: