مجتبی بنیاسدی، خبرنگار پندری، روایتگر حضور این شهید در گراش شده است. پیش از این دو روایت او از تحویل پیکر شهید از شیراز و حضور شهید در توابع شهرستان گراش را خواندهاید.
بنیاسدی امروز از حال و هوای اولینشب حضور شهید در گراش و وداع مردم در گراش در زمین چمن شهید سلیمانی سپاه نوشته است.
اولین دیدارِ خادمان شهدا، با شهید گمنام
مهمان رسید؛ سر شب. از گوشه و کنار ناحیه میآمدند سمت نمازخانه. گروهی از سمتِ زمینِ چمنِ پادگان آمدند نزدیک آمبولانس. سِن و دکورِ را برای برنامهی وداع فردا آماده میکردند. تابوت رویِ شانهها رفت داخل نمازخانهی ناحیه. تا وقتی تابوتِ شهید در جایگاهی که از قبل مشخص و تزئین شده بود، قرار گرفت، بچهها از گوشه و کنار، یکی یکی سر میرسیدند. انگار باورشان نمیشد که شهید گمنام، الآن روبرویشان است. (شاید یادم رفت، بگذار همینجا بنویسم: بعد از دفنِ شهید، وقتی به نمازخانه برگشتیم، همین بچهها، باورشان نمیشد که شهید روبرویشان نیست. هر چه نباشد، دو سه روزی با هم بودهاند.)
اولین هقهقی که در نمازخانه طنینانداز شد، نمازخانه، معراجالشهید شد. حالا همه سر میگذاشتند رویِ تابوت. صورتها خیس بود. شاید در این یکی دو ماهی که خبرِ آمدن مهمانِ جدید را شنیدند، دل تو دلشان نبوده تا این لحظه را برسند. البته اسمشان نشان از همین دارد: «خادمالشهدا». (هر چه تا اینجا گفتم، مهدی وفاییفرد در یک عکس ثبت کرده است. عکس را در کانال پندری، ذیلِ شعرِ شاعران انجمن با عنوان «در سردیِ دی هوایِ عید آوردند» آمده است.)
صندلیهای نمازخانه یکی یکی پر میشد. هر کسی میآمد، لحظهای خیره بود به تابوت، بعد سر میگذاشت رویِ تابوت، برمیگشت روی صندلی و باز هم خیره میشد به تابوت؛ اما اینبار با صورتی خیس از اشک.
یکی میگفت قرار است خانوادههای پاسدارها برای زیارت بیایند. یکی دیگر میگفت خانوادههایِ شهدایِ مفقودالأثر را دعوت گرفتهایم امشب بیایند. اما هر دو جلسه با هم برگزار شد. خانوادههای پاسدارها آمدند، یکی از مادران شهدا هم آمد. مادرِ شهید سیدناصر سعادت را کنارِ تابوت، روی صندلی نشاندند. دیدن این صحنه سخت است: تابوتِ یک شهید گمنام، در کنار مادرِ شهیدی که هنوز پسرش برنگشته. (البته سختتر این صحنه هم روز تدفین بود. بماند سر جای خودش مینویسم.)
حاشیههایِ پررنگ روزِ وداع
مراسم وداع با شهید، ساعت ۱۴ شروع میشد. ساعت ۱۳:۳۰ بود که یادم آمد کارتِ شناسایی همراهم نیست. هیأت بودم؛ مراسم فاطمیه. تا رفتم کارت را برداشتم و رسیدم ناحیه، یک ربع به ۱۴ مانده بود. ورودی ناحیه ابوالقاسم (از بچههایِ خادمالشهدا) با سربازی از پنجرهی کوچکِ ورودیِ ناحیه به من اجازهی ورود ندادند. به ابوالقاسم گفتم باز کن. انگار خودش را هم به زور راه دادهاند. نمیفهمیدم چرا. کارت را که نشان دادم، در را باز کردند.
اطراف نمازخانه شلوغ بود، البته بیشتر عکاسان بودند. یک نفر رد میشد. پرسیدم: «چه خبره؟»
ـ سردار میخواد بیاد زیارت شهید.
سردار، علیرضا تنگسیری، فرمانده نیرو دریایی سپاه پاسداران، مهمان برنامه روزِ وداع بود. به نمازخانه که رسیدم، خواستم بروم داخل که راهم ندادند. حامد (بابااحمدی) بازویم را گرفت: «شرمندهام مجتبی.» کارتم را نشانش دادم. گفت: «میدونم. اما اسم به من دادن. گفتن اینا اجازه ورود دارن.» همین موقع یکی از پاسدارهای ناحیه رسید. فامیلش را هیچوقت یادم نمیماند، ولی بهش میگفتند: «حفاظت.» گفتم: «نمیگذاره من بیام تو.» حامد (بابااحمدی) نگاهی به پاسدار که چهار ستاره کوچک روی شانه داشت، انداخت که «تکلیف چیست؟»
ـ ایشون بیاد. مشکلی نیست.
کمی که از حامد (بابااحمدی) دور شدم، چشمکی برایش انداختم و رفتم داخل. بچههای خادم کوچهای را باز کرده بودند دو سمت تابوت. به گونهای که سردار آمد، از بین آنها عبور کند.
نمیدانستم سردار محافظ دارد یا نه. باید داشته باشد دیگر. از مهدی (پورشمسی) و یداله پرسیدم: «میشه هم با سردار صحبت کرد؟ اجازه میدن؟» کسی نمیدانست. ولی یداله گفت: «بیا صحبت کن. با من. خودم هماهنگ میکنم!»
از بیرون یک نفر گفت: «آمدند، آمدند.» رفتم بیرون. امام جمعه لار و فرمانده سپاه لار هم که قبل از من حضور داشتند، خارج شدند. عکاسان روبرویِ نمازخانه ردیف شدند. سردار با هیأتی از همراهان که از پیچ رد شد، صدای ِچریکچریکِ عکاسان یک لحظه قطع نشد تا وقتی که سردار وارد ساختمانِ اصلیِ سپاه شد.
ظاهرا محافظی با لباسِ شخصی ندارد. خودِ سردار، با دو خوشه و یک ستاره رویِ دوش، که نمیدانستم اسمش چیست؛ سرتیپ، سردار، سرلشکر یا هر چیز دیگر. فقط گفته بودند که اگر دو تا خوشه دارد، کلا میگویند سردار.
به دنبال این بودم که اگر لحظهای فرصت شد و توانستم سؤالی از سردار بپرسم، چه بپرسم. ورودیِ نمازخانه، نمیدانم سردار در جواب چه کسی گفت: «قبل از اینجا، پیش آقای نیساری بودیم.» همین را در ذهنم حلاجی کردم که بتوانم سؤالِ دیگر از دلش دربیاورم. سردار که وارد نمازخانه شد، یداله (سالاری) خیر مقدم گفت. سردار کنار تابوت رسید. دو دستش را گذاشت لبهی تابوت. کمی مکث. انگار زیر لب چیزی میخواند. و دستش را برداشت و کمی به عکسهایِ شهدایِ مفقود نگاهی کرد. مهندس حسینزاده، نماینده گراش، لار، اوز و خنج هنگام ورود سردار نبود. اما دیرتر رسید اما مسئولین از حضورش بیاطلاع بودند. سردار و همرهان برگشتند. عکاسان عکس میگرفتند. من هم به دنبال فرصت بودم که بروم نزدیک و شاید بتوانم سؤالی بپرسم. یک نفر که نمیشناختمش و داشت با گوشی عکس میگرفت، گوشیاش را داد دستِ من که عکس بگیر. خودش هم رفت کنار سردار ایستاد. یک دوتا عکس گرفتم، اما مهدی (پورشمسی) مزاحم بود. کنار سردار ایستاده بود و چیزی در گوشش میگفت. گوشی را بردم که بدهم دستش که گفت: «بگیر. چندتا دیگه بگیر. خوب نیست فعلا.» و به مهدی اشاره کرد که کماکان داشت چیزی را برای سردار توضیح میداد. (فردایش از مهدی پرسیدم که چه گفتی به سردار. گفت: «توضیح میدادم که قرار است نشان خادمالشهدا را امروز در مراسم، خدمت شما تقدیم کنیم. روی لباس خودش یک نشانِ ستادی هم بود بنظرم.»)
مهدی که رفت کنار، چند عکس دیگر گرفتند و سردار راه افتاد. بهترین فرصت بود. رفتم جلو. سلام کردم و گفتم نویسندهام. با تکانِ سر تأیید کردند. گفتم: «فرمودید منزل آقای نیساری بودید؟»
ـ بله. قبل از اینجا پیش حاجمهدی بودیم.
ـ از کی میشناسید حاجمهدی رو؟
ـ از زمان دفاع مقدس.
ـ کدام بخش؟
ـ از زمان زرهی، شناسایی، الهمدی…
رسیدیم به ورودی نمازخانه. گفتوگو یک لحظه قطع شد.
ـ گراش رو قبل از انقلاب هم میناختید؟
ـ از زمانِ دفاع مقدس آشنا شدم.
دیگر فرصت تمام شد. گراش، را با رشادتهایِ جوانانش در جبهه شناخته میشود و خیّرینش. دو موردی بود که سردار، در سخنرانیاش، ساعتی بعد، اشاره کردند.
سردار و همراهان وارد ساختمان اصلی سپاه شدند. عکاسان بیرون ماندند. من تا دمِ در پشت سرشان رفتم. بروم داخل ببینم چه میگویند. باز هم حامد.
ـ اینجا دیگه نه.
همان پاسدار حفاظت رسید. گفت: «نه. اجازه نیست.»
البته جا داشت حامد هم چشمکی بزند برای من!
گفتم: «حامد، حالا از یکی دیگه بپرس ببین اجازه نمیدن؟
ـ وقتی حفاظت میگه نه، یعنی نه. همین بود که توی نمازخونه اجازه داد بیایی داخل، همون هم میگه الآن نیا.
بیفایده بود.
برنامههای گسترده با این انبوه از جمعیت، حاشیههای جذابتری دارد. سخنرانیهای سرهنگ ستاری، مهندس حسینزاده به ترتیب، بعد از آن رسید به سردار. قبل از سخنرانی، به صورت نظامی، به شهید که چند دقیقه پیش گوشهی سِن قرار داده بودند، سپس رو به جمعیت ادای احترام کرد.
سخنرانی سردار که تمام شد، احمدرضا (خودکامه)، مجری، از سردار خواست در جایگاه بمانند. احمدرضا از پدرِ شهید حسینعلی فانی، برای اهدای نشانِ خادمالشهدا و لوحِ تقدیر دعوت کردند. قبل از پدرِ شهید، مهدی و دو نفر از بچههای خادمالشهدا رفتند بالا. پدرِ شهید که نشان را روی سینهی سردار نصب کرد، سردار خم شد و بوسهای بر دستِ پدر شهید زد. پدرِ شهید دستش را کشید و از دور معلوم نبود که بوسه نشسته یا نه.
اما این تمام ماجرا نبود. مهدی رویِ سِن چند کلمه درِ گوش سردار گفت. کمی مکث، دوباره صحبتی کرد که سردار سریع انگشترش را در آورد و کفِ دستِ مهدی گذاشت. مهدی هم خم شد و دستِ سردار را بوسید. فرصت نشد با مهدی صحبت کنم تا بعد از مراسم تدفین.
ـ چه گفتی به سردار؟
ـ اول گفتم اگر خدمت حضرت آقا تشریف بردید، سلام مردم و خادمالشهدای گراش را به حضرت آقا برسانید.
به یاد مصطفی کارگر، شاعر (و مجری مراسم روز تدفین) افتادم که وقتی فقط چند ثانیه فرصت داشت و با آقا چهره به چهره شده بود، فقط سلام مردمِ گراش را رسانده بود.
ـ بعد گفتم سردار میشه انگشترتون رو بهم هدیه بدید؟
مهدی انگشتر را از دستِ راستش در آورد و نشانم داد. خاک و گِل هنوز بین نقشِ رکابِ انگشتر مانده بود. نگین بنفشرنگی داشت.
سخنرانی سردار تنگسیری که تمام شد، جلسه کمی به هم ریخت. چون سردار قصد رفتن داشت. در همین حین مجری از خانم فاطمه ابراهیمی دعوت کرد که دلنوشتهای را قرائت کنند. دلنوشته به زبانِ گراشی، از زبانِ مادرِ شهیدِ مفقودالأثر، خطاب به پسرش بود. با خودم گفتم: «این برنامه توی این بلبشویِ بعد رفتن سردار، حیف میشه.» اما اشتباه میکردم. هنوز چند جملهای پیش نرفته بود که صدایِ گریه از جمعیت میرسید. شبیه این مدل گریه، کمی شدیدتر را شبِ عاشورایِ همین سال، در همین محلِ چمنِ پادگان به یاد دارم. وقتی حاجمحمدحسن عباسپور، روضه را به گراشی خواند و خسرو جولافیان نوحه را، صدایِ گریه بلند شد. صدایِ گریه، در فضایِ بازِ به آن بزرگی به سختی شنیده میشود، اما شبِ عاشورا و وداع با شهید گمنام، صدایِ گریه بلند شد.
خانم ابراهیمی آنقدر مردم را آماده کرده و اشک گرفته بود که دیگر آقاداوودِ راوی و حاجحسنِ باقرپورِ مداح، کار سختی نداشتند.
مراسم تمام شد. نوبتی هم باشد، نوبت تبرک است. چند تا از خادمانِ شهدا رفتند روی جایگاه تا پارچه و تسبیح و هر چیزی که قابلِ تبرکی هست را به تابوت شهید بکشند و متبرک کنند. برنش هم که سر جایِ خود بود.
اما هوا رو به تاریکی میرفت. سه موضوع دیگر را در ذهن دارم که میشود دربارهاش نوشت:
پهلوان مقاومت، حاجمهدیِ نیساری را دیدم. داشت توصیههایی را به سرهنگ ستاری میگفت برای چگونگی تبرکی مردم از تابوتِ شهید. صحبتشان که تمام شد، رفتم نزدیک. سلام کردم و گفتم سردار گفتند که قبل از این مراسم منزل شما بودند.
ـ سردار چند بار گفتن که حاجمهدی اگر گراشه من بیام پیشش. یک بارش هم که لامرد بودن، خواستن بیایند که من شیراز بودم. الآن هم شیراز بودم، گفتن سردار میخواد بیاد برگشتم. دوباره قراره برم. برای ناهار هم منزل ما بودند.
ـ ایشون گفتن که توی دفاع مقدس با هم بودید. چه زمانی؟
ـ بله. توی عملیاتی شناسایی فاو، با هم همکاری داشتیم و از اروند رد شدیم. ایشون مسئول اطلاعات ناوتیپ کوثر بودند و من مسئول محور اطلاعات المهدی.
پشتِ سرِ هم اسامی را یادداشت میکردم. حاجمهدی که انگار یادش آمده باشد گفت: «البته ۱۵ سالی هم توی تنبِ کوچک، از سال ۷۳ تا حدود ۸۵ و اینا، که ایشون اونجا بودن، من از المهدی مأمور بودم و آنجا هم با هم بودیم.»
از حاجمهدی که تشکر کردم، دیدم عکاسان یکجا جمع شدهاند. بله، مادرِ شهید مرتضی عظیمی و همسر شهید علیاکبر عظیمی کنار تابوت هستند. رفتم نزدیک. مادرِ شهید، با قدِ کوتاه و کمی خمیدهاش صورت به تابوت چسبانده و چیزی میخواند که من نمیشنوم. بعید نیست، گوشهای از همان متنِ خانمِ ابراهیمی باشد. تا رفتم بالا، مادرِ شهید را کنارِ تابوت روی صندلی نشاندهاند. میخواستم پایِ صحبتش بنشینم، هر چند کم. دیدم مهدی درِ گوش مادرِ شهید صحبتی میکند. ولکن نبود. همهجا هست و با همه هم حرفی برای گفتن دارد این مهدی. مهدی که آمد کنار، رفتم جلویِ مادرِ شهید زانو زدم و نشستم. ردِ اشک در چینهایِ روی صورتِ مادر، اولین صحنهای بود که میدیدم. آخر چه میتوانستم بپرسم. چیزی در آن لحظه به ذهنم نمیآید جز همان سؤال کلیشهای و پرسیدن از «حس». جوابِ مادر «احساس خوشبختی» است. مهدی هی میزند روی شانهام که بلند شو حاجمهدی میخواهد بیاید کنار تابوت.
از پسرش هم میگوید که فقط چند استخوان برایش آوردهاند. از اینکه پسرش در این راه رفته، خوشحال بود، گرچه بغض هم نمیگذاشت کلمهها به راحتی خارج شوند، ولی اشک، راهِ خودش را در مسیر پر پیچ و خمِ صورتِ مادر پیدا کرده بود. شهیدِ مفقود، علیاکبر عظیمی، دامادِ این مادر است. میشود گفت که مادر، مادرِ دو شهید است.
حاجمهدی آمد. گرچه قدرتِ جسمیِ قدیم را ندارد، اما صلابت در قدمهایش هنوز دیده میشود. به سمت تابوت میرود. اول دو کفِ دست، بعد صورت بر تابوت میگذارد. خوشا به حالِ عکاسی که این صحنه را ثبت کرده: پهلوانِ مقاومت، که بارها، به خون نشستنِ همشهریهایش را با چشمانش دیده، حالا همان چشمها، تابوتِ شهیدی را خیس میکند که حتما مادری دارد و پدری چشمانتظار؛ حالا در این قاب، مادرِ شهید را هم اضافه کنید.
تابوت روی دست میرفت به سمتِ آمبولانس که پیرزنی نالهکنان نزدیک شد. از صورتش فقط دو چشم مشخص بود. صدایش از پشتِ چادرِ مشکیاش شنیده میشد. تابوت روی دست ایستاد. آمد پایین. دستی کشید. کمی عقب رفت. قانع نشد. دوباره دستی به تابوت کشید و رفت.
تابوت گذاشته شد توی آمبولانس. مهدی گفت: «شهید رو داریم میبریم لار. میای؟»
همسفر شهید ۴ را باید از مهماننوازیِ لاریها از شهیدِ گمنامِ گراشیها بنویسیم.