داستان «بستنی در چلهی زمستان» اثر مجتبی بنیاسدی، دبیر انجمن داستان گراش، در بخش داستان بزرگسال جشنواره ملی کاج، مقام دوم را کسب کرد.
آیین اختتامیه و اعلام نتایج اولین جشنواره ملی تولیدات هنری – رسانه ای کاج، در شب میلاد امام جواد (ع) با سخنرانی مهندس صابر سهرابی مدیرکل اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی فارس و سرهنگ پاسدار محمد جعفر دوستدار معاون اجتماعی سپاه فجر فارس و شرکتکنندگان در این جشنواره به صورت مجازی برگزار شد.
این جشنواره در بخشهای متنوعی از جمله پادکست، داستان، شعر، فیلمنامه، عکس، انیمیشن، پوستر، کاریکاتور و نقاشی با موضوع کاهش آسیبهای اجتماعی برگزار شده بود.
بنیاسدی ۲۵ ساله و دبیر زیست در گراش است. از او یک داستانک در مجموعه داستانک عاشورایی «ده» نیز چاپ شده است. انتشار یک داستان در صفحه فرهنگی روزنامه ایران نیز در کارنامهی داستانی او دیده میشود.
بستنی در چلهی زمستان
مجتبی بنیاسدی
ـ داداش! کوچیک نیست؟
آویزِ دلوِ چوبی را با انگشتانِ سرخ شده از سرما، گرفته بود. نفس که میکشید، مِهی سفیدرنگ از دهان و بینیِ قلمیاش خارج میشد.
ـ دو نفر که بیشتر نیستیم.
انگشتان یک دست را مچالهشده، کفِ دست دیگرش گذاشت. به دهان نزدیک کرد و «ها»یی ممتد به درون منفذ ایجاد شده فرستاد. بینیاش را بالا کشید و گفت: «شاید پروانه و داداشش هم بخوان.» جواب نداد. سرش را به سمت آسمان بلند کرد. ستارگان را دید.
ـ به نظرت ستارهها هم سردشون میشه آبجی؟
دختر، پتوی نازکی را که انداخته بود روی سرش، کنار زد. سرش را بالا گرفت.
ـ سرما اون بالا هم هست؟ فکر کنم از اینکه ما اینجا، حاشیهی شهر، سردمون میشه اونا ناراحت میشن.
پسر، دلو را از دست راست به دست چپ گرفت. با انگشت شست و اشاره، آبِ بینیاش را که به لبِ بالاییاش رسیده بود پاک کرد.
ـ خسته شدم داداش.
پسر نگاهی به جلو انداخت.
ـ گفتم نیا. چیزی نمونده. الآن میرسیم.
کف پای پسر، با رطوبت، تر شد.
ـ رسیدیم.
دلو را به چرخهی گردان بالای چاه آویزان کرد. قرقره را چرخاند تا صدای برخورد تهِ دلو را با آب شنید. کمی دیگر چرخاند. آن را بالا کشید. دلوِ کوچک کمی سنگینی میکرد. اما پسر، آویزِ دلو را گرفت و پایین سنگچینِ دورِ چاه گذاشت. آب درون دلو تکان خورد و به نوکِ انگشتانِ پسر برخورد کرد. «اوف»ی گفت و سریع انگشتانش را در دهان فرو برد.
ـ سرده؟
انگشت در دهان جواب داد: «خیلی.»
دلو را با دست راست بلند کرد. کج راه میرفت. دلو را به دست چپ داد. خیسیِ آویز کفِ دستانش را مثل سنگ، بیحرکت و بیحس کرده بود.
ـ داره میریزه داداشی؟
پسر نگاهی به دلو کرد و گفت: «یه کوچولو اشکال نداره.»
دختر لبخندی به لبش نشست.
ـ داداش چرا ما هنوز باید بریم از توی چاه آب بیاریم؟ چرا لولهکشی نداریم مثل مدرسه؟
برادرش جوابی نداد.
ـ مثه اوندفعه خوشمزه میشه؟
ـ حتما میشه.
نگاهش به دیوار کاهگلی خانه افتاد. فانوسِ کنارِ در هنوز روشن بود.
ـ بابا بیداره؟
ـ فانوس که روشنه.
ـ شاید خسته بوده خوابش برده. صبحِ زود که ما هنوز مدرسه نرفتیم، اون میره سر کار.
دختر، به گونههایِ سرخ شده از سرما، که حالا خیس هم شده بود، دست کشید.
ـ دلم برا مامان تنگ شده داداش.
پسر، دلو را کنار درِ خانه گذاشت. سرِ خواهرش را به آغوش کشید. پیشانی سردش را بوسید.
ـ بابا میگفت، ریحانه باید جایِ مامان رو پر کنه. همینطور که داداشِ پروانه جایِ باباش رو.
ـ توی باغ انگور با بابا کار میکنه؟
ـ آره.
دلو را بلند کرد و وارد خانه شد.
کنار حوضِ کوچک گذاشت.
ـ برو بیار. مواظب باش نریزی.
دختر به سمت انبار رفت. کوزهای کوچک را با دو دست گرفته بود. کوزه را لب حوض گذاشت. مورچهها پایین حوض، روی فرورفتگیِ بینِ سنگهایِ حوض، پشت سر هم، قطاری طولانی را تشکیل داده بودند.
ـ یه سینی کوچیک هم بیار.
پسر، بینیاش را به دهانهی کوزه نزدیک کرد. بو کشید. چشمانش را بست. لبش کش آمد. سرش را به نشانهی تأیید تکان داد.
ـ خودشه.
ـ چی داداش؟
ـ شیره انگور رو میگم.
پسر، دلو را کمی بلند کرد و آب را به درون سینی ریخت. لایهی نازکی آب روی سینی تشکیل شد. کوزه را برداشت.
ـ کم بریز داداش.
ـ چرا؟
ـ بابا میگفت کلی انگور چیده تا این رو بهش دادن.
کوزه را با دو دست بالای سینی کج کرد. مایعی غلیظ و تیره را دور تا دور سینی ریخت. کوزه را چرخاند تا مایع از لبِ کوزه چکه کرد. کوزه را صاف کرد. با انگشت، لبهی کوزه را تمیز کرد. انگشتش را لیسید.
ـ هم بزن داداش.
پسر چشمانش را نازک کرد.
ـ تو بزن آبجی.
ـ انگشتم از سرما میسوزه داداش.
ـ نترس. خودم گرمش میکنم.
دختر دو انگشت اشاره و وسطش را کنار هم قرار داد. تا یک بند درون سینی فرو کرد. و شیره را با آب مخلوط کرد. انگشتش که دیگر از کار افتاده بود را از سینی جدا کرد.
ـ حالا چطور گرمش میکنی؟
پسر، دست خواهرش را گرفت. بالا آورد. نوک انگشتانش را در دهانش فرو برد و لیسید.
ـ به به. چه خوشمزه. مثل خودت.
دختر، لبخندی زد.
ـ وقتی تو کوچیک بودی، من هَم میزدم. مامان انگشت من رو لیس میزد.
دختر به سینی نگاه کرد.
ـ کاش مامان نرفته بود.
سکوت.
ـ بخوریم؟ یا صبح که بیدار شدیم.
ـ بخوابیم. بعد از خواب بیشتر میچسبه. باید حسابی یخ بزنه تا مزه بده.
به روی پنجهی پا وارد اتاق شدند. به زیر کرسی لمیدند. چشمانشان را که آرام بر هم گذاشتند، چشمانِ پدر باز شد. از اتاق بیروت رفت. سینی را از کف حیاط بلند کرد و لبهی حوض گذاشت. به سمت در رفت. فانوس را خاموش کرد.