زنی که از پیچ خوردن پایش خوشحال شد

داستان «زنی که از پیچ‌ خوردن پایش خوشحال شد»، اثرِ مجتبی بنی‌اسدی، دبیر انجمن داستان گراش، در جشنواره داستان‌نویسی بدرقه‌ی قرن، که به صورت ملی برگزار شده بود، مقام اول را کسب کرد.

 

 

مجتبی بنی‌اسدی، دبیر انجمن داستان گراش در گفتگو با پندری: شرکت در این جشنواره پیشنهاد یکی از دوستان بود. البته شرایط این جشنواره کمی متفاوت از دیگر جشنواره‌ها بود و مقام‌آوری را دور از ذهن می‌دیدم. رویکرد این جشنواره، داستان‌درمانی بود. به گونه‌ای که داوران این جشنواره دو گروه نویسنده و روان‌شناس بودند. بخشی از امتیاز داستان، توسط نویسنده، بخشی دیگر توسط یک روان‌شناس داده می شد.
حدود سه هفته‌ی پیش آثار برتری که قرار بود در کتابِ مستقل چاپ شود معرفی شد که اثر من هم بین آن‌ها بود. اما دبیر جشنواره، علی‌اکبر زین‌العابدین، اعلام کرد به دلیل نزدیکی امتیاز آثار برتر، داوری تکرار خواهد شد. نویسندگانی همچون علیرضا محمودی ایرانمهر و مسعود بُربُر از داوران این جشنواره بودند.

این جشنواره توسط شبکه اجتماعی همبودگاه برگزار شده بود. همبودگاه پلتفرم تامین مالی جمعی تخصصی در حوزه کتاب است که برقراری ارتباط بین مترجمان، نویسندگان، ناشران و سازمان‌‏ها، امکان چاپ کتاب و انتقال ایده‏‌های متخصصانی را که زمان کافی برای طی فرایندهای طولانی این کار ندارند، فراهم می‌‏کند.

داستان «زنی که از پیچ‌خوردن پایش خوشحال شد» را بخوانید:

مادرش که زنگ زد و گفت فردا شب خانه‌ی سیاوش مهمانیم، گفت‌وگو با خودش را شروع کرد. دستکشش را در حالیکه با خود می‌غُرید، در آورد و روی ظرف‌شور انداخت. گفت: «من هم هِی باید بشورم و بشورم. جونم بالا اومد. اَه.» و همیشه در جوابِ شوهرش نادر که می‌گفت یک خدمتکار بیاوریم، می‌گفت: «پولِ بی‌زبون رو چرا بدیم به یکی دیگه؟ خودم می‌شورم.» و دیگر شوهرش جرأت نداشت در جوابش بگوید: پس غر نزن!

دستانش را با حوله‌ی بزرگِ قرمز خشک کرد و رفت توی اتاق خواب. روبرویِ میزِ آرایشی ایستاد. کمی به خودش خیره شد. استخوانِ گونه‌اش بیرون زده بود. چینی به پیشانی‌اش انداخت. در حالیکه کشویِ دومِ میز را باز می‌کرد گفت: «ای وای من.» کشو را زیر و رو کرد و هر چهار دفترچه را انداخت رویِ تخت. کشو را بست و نشست کنار دقترچه‌ها. دفترچه‌ها را ورق زد تا رسید به حرف «س». اسامی را بلند بلند برای خودش می‌خواند.

ـ آقاسیامک، رئیسِ نادر.

ـ سوسنِ آراشگر.

تا رسید به: «سیاوش، شوهرِ آبجی ندا»

ندا خواهرش بود. یک خیابان بالاتر از آن‌ها زندگی می‌کردند. با اینکه چند سالی از او بزرگ‌تر بود، ولی بچه نداشت.

بقیه دفترچه‌ها که هر کدام یک رنگی بود، را به داخل کشو انداخت. دفترچه‌ای که اسمِ سیاوش را توی آن پیدا کرده بود را برداشت و رفت تویِ هال رویِ مبل نشست. روشن بودن دو چراغ، آزارش می‌داد. رفت تا یکی را خاموش کند.

ـ صد بار گفتم فقط یکی رو روشن کنید. مگه حرف توی گوششون می‌ره؟ یاسین توی گوشِ… .

بقیه‌ی حرفش را خورد. صفحه‌ی سیاوش را باز کرد. زیر لب زمزمه کرد: «۱۶ مهرِ ۹۰، ختنه‌سورونِ حمید، یک شلوارِ جینِ آبی برای حمید. قیمت ۱۲ هزار تومان.»

«۱۶ اسفندِ ۹۰، جشن دندونیِ حمید، ۳۰ هزارتومان پول توی پاکتِ نامه‌یِ سبز.»

زیرِ پاکتِ نامه با خودکار قرمز پرانتزی باز کرده بود و نوشته بود: «۵۰۰ تومان»

«تاریخ ۱۶ اسفند ۹۱، از شیر گرفتنِ حمید، شیرینی‌خوریِ چینی.»

شانه‌ی کوچک را از توی ِموهایش درآورد. موها را مرتب کرد و دوباره شانه را تویِ موهایش فرو کرد. گفت: «پس چرا قیمتش رو نپرسیدم؟»

تلفن را برداشت. ۱۱۸ را گرفت. گفت: «شماره تلفنِ چینی‌فروشیِ مرکزی رو می‌خواستم.» تا اپراتور شماره تلفن را برای او بخواند، مخاطبینِ موبایلش را نگاهی انداخت. پیدا نکرد. گوشی را بین گوش و شانه‌اش نگه داشت و شماره‌ی چینی‌فروشی را در موبایل ذخیره کرد. شماره را گرفت. فروشنده جواب داد.

ـ سلام. صبح بخیر.

ـ سلام. شیرینی‌خوریِ چینی قیمتش چنده؟

ـ چه اندازه‌ست؟

دوید به سمت آشپزخانه تا شیرینی‌‌خوری را اندازه بگیرد. انگشتانش را از هم فاصله داد. گفت: «تقریبا دو وجب.»

ـ یک دقیقه گوشی رو نگه دارید.

فروشنده ظاهراٌ به مشتری حضوری پرداخت. زن، تلفن را قطع کرد و خیره به موبایل گفت: «اگه از مغازه زنگ زده بودی هم می‌گفتی یه دقیقه صبر کن؟ از کیسه خلیفه می‌بخشه.»

یک دقیقه دیگر دوباره تماس گرفت. فروشنده شماره را شناخت.

ـ عذر می‌خوام قطع شد. ۴۵ هزار تومن.

زن بدونِ خداحافظی قطع کرد. کنارِ شیرینی‌خوری در صفحه‌ی سیاوش نوشت: «۱۵ هزارتومان.» و با زمزمه گفت: «دیگه بیشتر از پونزده تومن که نبوده. چند سال گذشته. همه چی گرون شده.»

دفترچه‌ را ورق زد و مناسبت‌ها را خواند تا رسید به حمیده. «دنیا آمدنِ حمیده، حموم رفتنِ هفتمِ حمیده، سوراخ کردنِ گوشِ حمیده، تولد سه‌سالگی، چهارسالگی و…» همیشه به نادر می‌گفت: «تولد بچه‌ها رو باید از حداقل سه سالگی به بعد گرفت.» وقتی شوهرش دلیل را می‌پرسید در جواب می‌گفت: «باید بچه‌ها یادشون بمونه کی، چی براشون آورده که در همون حد جبران کنن.» و نادر می‌ترسید به همسرش بگوید تو که همه‌اش را یادداشت می‌کنی!

زن مرحله‌ی اول را پشت سر گذاشت. نگاهی به ساعت انداخت. یازدهِ صبح بود. هنوز دو ساعت مانده بود که حمید و حمیده از مدرسه بیایند و دست کم سه ساعت تا آمدنِ نادر. ماشین حسابِ گوشی‌اش را باز کرد. قیمتِ تمامِ هدایایی را که ندا از وقتی رفته بود خانه‌ی همسرش، سیاوش، برای او آورده بود را جمع زد. حالا باید دنبال یک معادل خوب می‌گشت.

ـ حالا چی بگیرم که نه بگن خسیسه، نه بگن می‌خواد مالش رو به رخِ ما بکشه.

پوزخندی زد که فقط چهار دندانش پیدا شد. بشکنی زد که الگنوها توی دستش جرینگ‌جرینگ صدا کرد. گفت: «من خواهرای سیاوش رو می‌شناسم. کافیه ما از خونه ندا بیایم بیرون. چه حرفا که نمیزنن. هی میگن نگاه چی آورده برا خواهرش. خواهرش هزار تا مراسم رفته و هزارتا کادویِ مختلف برده، اونوقت ببین چی آورده…پف… .». خودش جواب خودش را داد: «مگه من جلوشون رو گرفتم. سالی یه مهمونی می‌گیرن، توقع دارن کادو کادو پشت سر هم براشون بیارن؟ خب نمی‌شه. ما هر مراسم کلی خرج می‌کنیم میوه و شیرینی می‌خریم می‌گذاریم جلوشون. گرسنه میان، سیر می‌رن بیرون.»

انگار ندا و خواهرانِ سیاوش روبرویش، روی مبل نشسته بودند و داشت برای آن‌ها قضایا را باز می‌کرد. رفت آشپزخانه. از هال که رد می‌شد، چراغِ دیگر را هم خاموش کرد و پرده را کشید. نورِ خورشید، هالِ بزرگ که با یک فرشِ دوازده متری پوشیده شده بود را روشن کرد. مبل‌ها را به گونه‌ای چیده بود که جایِ خالیِ فرش را در آن هالِ بزرگ بپوشاند.

درِ قابلمه را برداشت. با ملاقه چوبی، قابلمه‌ی تفلون را هم زد. آرام این کار را انجام می‌داد که مبادا خَشی به کفِ قابلمه‌ی گران‌قیمتِ تفلونش بیفتد. ملاقه را به زیر خورشت زد و تکه‌های گوشت را بالا آورد. خواست مطمئن شود. شروع کرد: «یک، دو، سه و…» تا دوازده شمرد. زیر لب گفت: «آها، درست شد. هر نفری سه تکه.» یک تکه استخوان هم بود که کمی چربی و گوشت به آن چسبیده بود. در دل گفت: «این هم برا نادر. هر چی نباشه خرجی‌مون رو می‌ده.»

سرگرمِ غذا بود. ولی ذهنش درگیرِ هدیه‌ای بود که امشب باید در مهمانیِ خواهرش با خودش داشته باشد. اول به ذهنش رسید پنجاه هزار تومان پول را در پاکتِ نامه بگذارد و ببرد. ولی سریع پشیمان شد.

ـ به اندازه ۵۰ تومن ۶ تا لیوان یا ۶ تا استکان یا ۶ تا ظرف یا یه چیزِ دیگه می‌برم.

استدلالش این بود که پاکتِ نامه کوچک است. اندازه‌ی بزرگی ندارد. ولی جعبه‌ی شش‌تایی‌ها از لحاظ بزرگی، به اندازه‌ی کافی بزرگ هست و با خود گفت: «با نادر سری به بازار می‌زنیم شاید خریدِ قدیم چیزی به تورمون خورد.»

به هال رفت تا رویِ مبلِ تکی بنشیند و فکر کند. اما ذهن پریشان، پایش را به لبه‌ی فرش گیر انداخت. خواست خودش را کنترل کند که نیفتد، اما نتوانست. پایش پیچ خورد و روی یک‌دست افتاد. «آخ» اولین آوایی بود که بعد از افتادن از دهانش خارج شد. مچِ پایش تیر می‌کشید. یکجا بند نبود. چهاردست و پا به سمت مبل رفت تا تلفن را بردارد و به نادر زنگ بزند تا خودش را برساند و او را به یک درمانگاهی جایی ببرد. اما به مبل که رسید پشیمان شد. درد لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. به مبل تکیه داد. با کف دستانش مچِ پایش را مالش می‌داد. اما درد آرام نمی‌شد. به خود می‌پیچید. از بس به صورتش فشار آورد، چند قطره‌ای آبِ شور از چشمانش به روی گونه افتاد.

دسته‌ی مبل را عصا کرد. وزن نه چندان سنگینِ خودش را به روی یک‌پا انداخت و لنگ‌لنگان خودش را به آشپزخانه رساند. درِ یخچال را باز کرد. دو تخم‌مرغ از یخچال برداشت. ظروف ادویه را کنار خودش گذاشت و دست‌به‌یخچال، با احتیاط نشست. از اینکه یادش رفته بود کهنه و دستمال را کنار خودش بگذارد بعد بنشیند، دندان‌قروچه کرد.

کمی بدن خودش را کشید، از روی اوپن، دستمال کاغذی را برداشت. چهار دست و پا راه افتاد و از پشت یخچال کهنه‌پارچه‌ای را برداشت. درِ کابینت پایین را باز کرد. کاسه‌ای را جلوی خودش گذاشت. زردچوبه را در کاسه ریخت. کف کاسه کامل زرد شد. یک تخم مرغ را به لبه کاسه زد و شکست داخل کاسه. خواست تخم‌مرغ دیگری بشکند که پشیمان شد. قاشق نداشت. دو دو تا چهار تا کرد:

ـ من که قراره دستم کثیف بشه، دیگه چرا قاشق کثیف کنم که آب برا شستنش مصرف بشه؟

از شوقِ استدلالش درد را فراموش کرد. با انگشت اشاره تخم‌مرغ و زردچوبه را هم زد. زردیِ زردچوبه روی الگنوهای طلایی معلوم نبود. سعی کرد مچِ پایش را تکان دهد تا محل دقیق درد را بیابد. کمی پایین‌تر از قوزک پا، درد را یافت. وقتی انگشتش را به محل درد می‌کشید، درد تا فرقِ سرش می‌رفت. با کف دست مواد را به قوزکش کشید. از خنکی‌ِ تخم‌مرغ، احساس خوشایندی داشت.

ـ حالا ویزیت، عکس‌برداری بعد هم گچ… اوه. چقد به صرفه شد.

چند برگ دستمال کاغذی را روی قوزک گذاشت. پایش را به سختی بلند کرد. کفِ پایش را رویِ پارچه‌ی پهن شده گذاشت. کهنه‌پارچه را به هم آورد و گره زد. «آه»ی کشید و خندید. از این فکر جدید که به سرش زده بود و باعث خنده‌اش شده بود، بلند بلند خندید. به سرعت چهار دست و پا به سمت هال رفت تا تلفن را پیدا کند. انگار نه انگار مچِ پایش آسیب دیده است. سریع شماره گرفت. آب دهانش را قورت داد.

ـ سلام مامان. راحت شدم. چقد غصه خوردم از وقتی زنگ زدی و گفتی قراره بریم خونه‌ی سیاوش.

مادرش پرسید: «چطور؟» که زن گفت: «توی فکر بودم چی بگیرم برای ندا، که پام پیچ خورد. حالا دیگه نمی‌تونم راه برم. باور کن مامان. عصا هم نداریم. شب رفتی از طرف من عذرخواهی کن. بگو خیلی دلش می‌خواست ولی…».

وقتی با مادرش حرف می‌زد حسِ پیروزی داشت. گوشی را که قطع کرد، سرش را به مبل تکیه داد. چشمانش را بست. لبخندی زد و گفت: «چقد به صرفه شد!»

Share on facebook
Share on twitter
Share on telegram
Share on whatsapp
Share on print

لینک کوتاه خبر:

https://pandari.ir/?p=2441

۱ نظر

  • احسنت. خیلی هم خوب. تبریک میگم که آینده درخشان‌تری در انتظار است.
    آقای بنی‌اسدی، همان افق روشن و نورانی را برای همه رقم می‌زند که باید باشد.

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

  • پربازدیدترین ها
  • داغ ترین ها

پربحث ترین ها

تصویر روز:

پیشنهادی: