پندری ـ علی سجادی: رحلت امام تلخترین خاطرهای است که بسیاری از مردم در خاطرهی خود ثبت کردهاند. اعلام خبر توسط محمدرضا حیاتی در صبحگاه ۱۴ خرداد ۶۸ قطعا یادآور غمگینترین لحظات بزرگترهای ماست.
اعلام خبر توسط محمدرضا حیاتی
صبحگاه ۱۴ خرداد ۶۸ قطعا یادآور غمگینترین لحظات بزرگترهای ماست. ساعت ۷ صبح، رادیو سراسری ایران با پخش قرآن به صدا درآمد و بلافاصله بعد از آن خبری باورنکردنی منتشر شد. محمدرضا حیاتی گوینده جوان رادیو، با بغض، خبر را اعلام کرد: «انا لله و انا الیه راجعون…»
قلب ایران ایستاد. همه را بهت گرفته بود. آرزو میکردند اشتباهی در کار باشد، همسایهها به یکدیگر پناه بردند. صحت خبر را جویا میشدند. جواب، مثبت بود. آری، در شامگاه ۱۳ خرداد وقتی عقربههای ساعت، ده و بیست دقیقه را نشان میداد، بیمارستان قلب جماران شاهد ایستادن قلب بزرگترین مرد ایران بود. اما مردم بیخبر از همهجا آن شب را به صبح رسانده بودند صبحی که خبر از طلوع بدون خورشید داشت. گراش هم مانند همهجای ایران جدا از این واقعه نبود و مایل بودم اتفاقات گراش را جویا شوم.
اولین سوژه، حمید حسنزاده، رئیس مخابرات
اولین سوژهی مصاحبهی من حمید حسنزاده بود. او که دورانی ریاست مخابرات را بر عهده داشته است، داستان را این چنین نقل میکند: «صبح زود در حیاط منزل بودم که رادیو روشن بود و طبق معمول قرآن پخش میکرد. پس از خواندن قرآن به سراغ تفسیر و ترجمه آن میرفت. اما این بار این اتفاق نیفتاد و ساعت ۷ صبح بود که آن خبر بزرگ و دردناک را اعلام کرد. خبری که باورش را نمیکردم و رفتم توی کوچه و دیدم در و همسایه هم مثل من گیج شدهاند و توان درک این موضوع را ندارند. کمکم آماده شدم و به سمت مرکز شهر رفتم که در خیابان آقای معصومی و آقاجواد را دیدم و با آنها به سمت مدرسه علمیه حرکت کردیم.»
حسنزاده به گروه سرود و بچههایی که در آن بودند اشاره کرد اما ذهنش به خوبی یاری نمیداد. گروهِ سرودی که همانجا در همان خانهای که الان ساکن هستند تمرین و برای امامِ خوبیها اجرا کرد. و من باید برای اطلاعات بیشتر به سراغ بقیه بزرگان میرفتم.
پایگاه سیدالشهدا(ع)، پایگاهِ خاطرهها
پس از چندروز کشمکش بالاخره تونستم از عاموحسین(حسینشیری) وقت بگیرم. سرساعت ۱۱ توی پایگاه سیدالشهدا(ع) حاضر بودم. پایگاهی که هیچ از آن نمیدانستم. اما بعداً فهمیدم دیوارهای آنجا خاطرههایی در دل خود جا دادند که حالاحالاها باید برای این خاطرهها گزارش نوشت. کوچه تقریبا شلوغ و درِ حیاط مسجد باز بود. وارد شدم و همین که سرم را چرخاندم ایشان را دیدم. ایشان و دوتا از قدیمیترین رفیقهایش. بلافاصله بعد از اینکه خودم و نشریه را معرفی کردم، به سراغ عکسهای قدیمی رفتیم. عکسهایی که لذت دیدنش را با هرچیزی نمیشود مقایسه کرد. من هم که حالا از داشتن این عکسها خوشحال بودم، از آنها خواهش کردم برایم از آن روزها بگویند.
با کمی تعارف و احترام به یکدیگر، بالاخره آقای بابااحمدی شروع کرد. از شب قبل از اعلام رحلت گفت: «تلویزیون چند روزی بود که مدام اخباری از احوالات امام اعلام میکرد و از مردم میخواست که برایشان دعا کنند. آن ایام اصلا ایام خوبی نبود. آن شب دلمان خیلی گرفته بود. بعد از اخبار ساعت ۱۰ که با حزن فراوان دوباره برای امام دعای سلامتی کرد، از خانه آمدم بیرون و حسین(عامو حسین) را دیدم. با یه موتور گازی خیابان را دور میزدیم و از حال امام دلهره داشتیم.»
عاموحسین ادامه داد: «همه چیز بوی غربت گرفته بود. دیگر مردم خودشان را آماده کرده بودند.»
حاجعبدالحسین مهروری صحبت بقیه را قطع کرد و نکتهی خوبی گفت: «آن زمان بخشی از دلهره و استرس مردم به خاطر نبودِ جایگزین برای امام بود. چون منتظری را کنار گذاشتند، مردم کمی نگران بودند که قرار است بعد امام چه اتفاقی برای انقلاب بیفتد.»
بابااحمدی ادامه داد: «آن شب گراش را با همهی سوت و کوری به صبح رساندیم. صبح زودتر از همیشه بیدار شدیم و با حسین از خانه زدیم بیرون. توی خیابون حاجحسین(مهروری) رو دیدیم چندلحظهای با هم حرف زدیم و بعد گفت: «هنوز رادیو دارد قرآن میخواند. لابد خبری هست.» کمکم بیقراری بیشتر شد رفتم درِ مغازه. اول از همه رادیو را روشن کردم. فیش بلندگویی که توی خیابان بود را به رادیو زدم همین که رادیو تینک تینک خبر را زد بلافاصله اعلام شد: «…روح بلند پیشوای آزادگان جهان…»»
بابااحمدی که غرق در خاطرات آن روزها شده بود ادامه گفت: «خودم را به پایگاه رساندم. دیدم هرکسی یک گوشه افتاده و دارد اشک میریزد. کمکم آنجا تجمع شد و نفهمیدم چطور جمعیت راه افتاد توی خیابان. جمعیتی که حالا داشت گراش را دور میزدند و برای امام نوحه سر میداد. جلو حسینیه اعظم که رسیدیم عبدالله نظامی یک بلندگو بزرگ را هم به جمعیت اضافه کرد و دوباره مردم ادامه دادند.»
اجرای سرود برای رحلت امام
بابااحمدی گفت: «همان روز اول از رادیو و تلویزیون سرودی پخش میشد. حاجحسین ضبطش کرد و با گروه سرود پایگاه که برای کارهای فرهنگی داشت، این سرود را اجرا کردیم. کارگردانی کار برعهده حاجحسین و آقای حسنزاده بود. تا روز خاکسپاری امام (۱۶ خرداد) گروه آماده شد و توی مدرسه علمیه که حالا شده بود محل رسمی برگزاری مراسم رحلت امام، اجرایش کردیم.»
منظور آقای بابااحمدی سرود «ای دریغا…» از محمد گلریز بود که در فراق امام این شعر رو خواند و تقریبا شده بود ورد زبان همهی ایران. همانجا بابااحمدی با نوای گرمی که داشت دوباره این سرود رو برایمان خوند: «خدایا سایهای رفت از سر ما …» و عامو حسین بغضش گرفت و به یاد امام دلگیر شد.
حسنزاده میگفت: «این سرود و یکی سرود دیگر را علاوه بر مدرسه علمیه، توی مسجد ولیعصر(عج) و چند جای دیگر هم اجرا کردیم. اجرای خیلی قشنگی شد و همه این سرود را میخواندند.»
(عکس از آرشیو حسین مهروری – عکاس نامعلوم. افراد حاضر در عکس(از راست به چپ): حسین منفرد(طبل)، یوسف نوروزی(میکروفون)، احمد آخوندزاده ، مهران رادمرد، فرهاد حسنزاده، احمدبابااحمدی(سنج) و البته راوی داستان.)
سخنران آن شبها، آقایِ معصومی
از عامو حسین خواستم در مورد عزاداری آن روزها برایم بگوید: «خب عزاداری متمرکز شده بود توی دو نقطه یعنی حسینیه اعظم و مدرسه علمیه، که سخنران اصلی آن شبها آقای معصومی بود. در آن ایام خاص، تقریبا هر شب عزاداری و سینهزنی بود. از جهتی که ۴۰ روز عزای عمومی اعلام شده بود، گراش هم مانند همهجا شکل محرم داشت.»
درست است که ۱۴ خرداد خیلی تلخ شروع شد، اما بعد از اینکه تمام لحظههای حزنانگیز را شنیدم، از آنها خواستم از شیرینی انتخاب شدن آیتالله خامنهای هم خاطراتی تعریف کنند.
و باز هم خاطرهگویِ قوی جمع یعنی آقای بابااحمدی، با شور از آقا گفت: «خب ما از آقا تا حدودی شناخت داشتیم. از زمانی که ایشان امامت جمعه را برعهده داشتند تا بعدها که رئیسجمهور شدند و به جبههها هم سر میزدند. خود من توفیق این را داشتم توی جبهه چند باری از نزدیک ایشان را زیارت کنم و پشت سرشان نماز خواندم. یادم است با یکی از دوستان به دلیل علاقهی زیادی که به ایشان داشتیم، همیشه پای رادیو، سخنرانی ایشان را ضبط میکردیم و بعد از اینکه خبرگان ایشان را انتخاب کرد، با تمام وجود احساس رضایت و شادی داشتم.»
من خامنهای را بزرگ کردهام
پرسیدم: «هیچوقت نقل قولهای امام در مورد آقا را شنیده بودید؟» حاج حسین و عاموحسین صحبتی در این خصوص نداشتند و معتقد بودند به دلیل اوضاع پیچیدهی آن زمان امام حاضر نمیشد در سخنرانیهای عمومی چنین چیزی را اعلام کند.
اما آقای بابااحمدی شروع کرد: «یادم است قبل از رهبری آقا، روی دیوار پادگان زرهی نقل قولی از امام بود که میگفت: «من خامنهای را بزرگ کردم و ایشان را شایسته رهبری میدانم.» و در کنار این جمله عکسی از حضرت آقا زده بود که توی اون عکس آقا لباس نظامی به تن داشت. (عکس از ایسنا)
بابااحمدی حرفش را زد و جمع کمی ساکت شد. مثل اینکه رفته باشند به همان روز. روزی که آقا شده بود همهکارهای این انقلاب. به راحتی میشد حس رضایت را در چهرههایشان دید. میشد فهمید که بعد از گذشت ۳۱ سال از آن انتخاب، با تمام وجود خدا را شکر میگویند.
من هم با احساسی که آنها داشتند همراه شدم و به خوبی فهمیدم در قرنی که ایسمهای مختلف مدعی جامعهی آرمانی بودند، پیدا کردن ایدئولوگهای واقعی و راستین همچون امام و رهبری کار بس دشواری است. امام به ما آموخت برای مبارزه لازم نیست کمونیست باشیم یا لیبرال. او بهترین ایدئولوژی را یادمان داد و ما با افتخار از آن پس چفیه انداختیم تا سبیل نماد مبارزه با امپریالیسم نباشد.