برگزیدگان مرحله استانی یازدهمین جشنواره داستان کوتاه بسیج(ادب) معرفی شدند. داستان کوتاه «سرخ» اثر مجتبی بنیاسدی در این جشنواره مقام اول را کسب کرد.
به گزارش پندری مراسم اختتامیه، با حضور مسئولان استانی، چهارشنبه، ۲۷ دی ۱۴۰۲ در سالن غزل اداره کل فرهنگ و ارشاد فارس برگزار شد.
سیدمصطفی موسوی، مسئول سازمان بسیج هنرمنمدان فارس گفت: «در مجموع حدود ۳۸۰ اثر به دبیرخانه جشنوارههای ۴ گانه بسیج در بخشهای شعر، داستان، فیلم و صنایع دستی ارسال گردیده است.»
بسیج هنرمندان فارس، سازمان فرهنگی هنری شهرداری شیراز و اداره کل فرهنگ و ارشاد فارس برگزار کنندگان این جشنواره بودند.
داستان سرخ را بخوانید:
سرخ – مجتبی بنیاسدی
مرد از مطبخ قدم برمیداشت سمت اندرونی، که قطرهی سرخی وسط حیاط دید. بالای قطره ایستاد. آبِ دهانش را جمع کرد. سر خم کرد و تُفی انداخت روی قطره. کفِ نعلینش را کشید رویش و رفت سمتِ اندرونی. بدجور پلکهایش روی هم میافتاد. وقتی مرد کیسههای زر را تویِ خواب بغل میگرفت، زنش لکهی سرخرنگی وسط حیاط دید. نعلینش را کشید روی لکهی سرخ. اما سرخی پخش شد. رفت و با پارچهی نَمداری برگشت. چمباتمه زد کنار لکهی سرخ. یک دستش را عصا کرد و با دست دیگر پارچه را توی مُشت گرفت و روی لکه کشید. نه، سرخی کمرنگ هم نشد. پارچه را با دو دست گرفت و زمین را سابید. جلینگجلینگ النگوهایش نزدیک بود مردش را از خواب بیدار کند. اما آشکارا میدید سرخی گوشهی کوچکی از حیاط را گرفته و خبری از آن لکهی کوچک نیست.
نگاهش به باغچه که افتاد، لبش به خنده باز شد. قدمتند کرد سمتِ باغچه. دستهایش را کاسه کرد تویِ باغچه و با مُشتِ پر از خاک برگشت سمت سرخی. خاک را پخش کرد روی سرخیِ گوشهی حیاط. یک بار دیگر نیز با مُشتهای پر از خاک رفت سروقت سرخی. زن با کفِ دست خاک را روی سرخی مرتب کرد. هیججای سرخی تویِ حیاط دیده نمیشد. کلِ سرخی زیرِ خاک بود. ولی چشم به هم نزده بود که به چشم میدید خاک دارد رنگ عوض میکند. از جا پرید. دوزانو نشست. خیره شد به خاکِ سرخ. خاک را با کفِ دست هَم زد. النگوهای گِلی شده دیگر جلینگجلینگ نمیکرد. زمینِ کفِ حیاط با خاکِ سرخ پوشیده شد. وقتی با چشم میدید سرخی دارد توی حیاط جا باز میکند، دوید سمت اندرونی. با دستهای گلی شانههای مردش را تکان میداد. مرد جُم نمیخورد. دهانش باز بود و ردِ آبِ دهانش رویِ تُشک پخش شده بود. زن میدید آبِ دهانِ شوهرش سرخ شده، اما توانست خودش را قانع کند که «در این تاریکی چشمهایم سویِ کافی ندارد.»
مرد خیال بیدار شدن نداشت؛ حتی وقتی زن دشداشتهی مرد را میکشید. وقتی زن فریاد زد «خولی… به دادم برس.» مرد با یک جَست، نشست. اما چشمهایش بسته بود. صدای زن را میشنید که با صدایی که به فریاد شبیه بود داد میزد: «کل حیاط سرخ شده. حتما خون است. من شک ندارم. حیاط خونی شده. خون انگار دارد از زمین میجوشد… بلند شو مرد.» مرد خمیازهای کشید و با پشت دست دهانش را خشک کرد. زن زیر نور شمع میدید پشتِ دستِ مرد خونی شده. ولی مگر میتوانست حرف بزند؟
ـ حتما کابوس دیدهای زن.
مَرد افتاد روی تُشک. با چشمهای بسته ادامه داد: «آبی بزن به صورتت. بیا بخواب. فردا کلی کار دارم…» و قبل از اینکه زن صدای خروپفِ مرد را بشنود، لبخند به لبش نشست. زن نیمخیز شد. با دو دست دو گوشهی دشداشهی مرد را کشید او را از جا بلند کرد.
ـ مَرد! بلند میشوی یا بروم توی کوچه فریاد بزنم؟
وقتی مرد ایستاد و کِشوقوسی به بدنش میداد و صدایِ ترقتروقِ غضروفهایش توی اندرونی میپیچید، زن از حیاط داد میزد: «بیا نه.» مَرد قدم که تویِ حیاط گذاشت، چشمهایش گشاد شد. دشداشهاش را بالا گرفت و با پای برهنه دوید گوشهی حیاط. آب دهانش را داد پایین و گفت: «چه کار کردی با خانه ضعیفه؟» مرد چشم میگرداند تویِ حیاط. سرخی چشمهایش را گرفت. دیگر چشم برهم نگذاشت. نشست کنار سرخی. دست کشید. پشت دستش را دید. سرخ بود. به یاد آورد تُفی که رویِ قطرهی سرخرنگ انداخته بود. نگاهی به مطبخ انداخت. دلش لرزید. چشم بر خاکِ سرخ دوخته بود و با صدایی که میلرزید گفت: «آب… سطل آب را پر کن بیاور.»
مرد یک دستش توی خاک سرخ بود و یک دستش را تکیه داده بود به سرِ بیمویش. بلند بلند فکر میکرد.
ـ از کجا آمد؟ من که توی حیاط مکثی نکردم. اصلا سر را بیرون نیاوردم…
زن نفسنفسزنان سطل پرآب را بغل گرفته بود. به سرخی رسید.
ـ قصهی این سر چیست مَرد؟
مَرد به خودش آمد. دشداشه را بالا گرفت و گفت: «هیچی. مهم نیست. آب بریز… از آن گوشه.» و با زانو نشست زیر سطل. زن سطل آب را کج کرد. آب با خاکِ سرخ قاطی شد. مرد پشتِ سرِ آب دست میکشید کفِ حیاط. آب از سرخی رد. مرد با کف دست میکشید رویِ سرخی. آبِ سرخ از خاکهای کف حیاط رد شد. جایِ آب، سرخ میماند. مرد نشست.
ـ آب بریز زن.
دشداشهاش را درآورد. کشید رویِ آب سرخ. دشداشهی خاکستریاش حالا به رنگ سرخ درآمده بود. چشمهای زن خیس شد. داد زد: «خولی… حیاط را ببین. حیاط را خون گرفته.» حالا مرد لخت نشسته تویِ حیاط. آب در دهان ندارد که خشکیِ گلویش را تر کند. لم داده بود کفِ حیاط و چشمهای از حدقه درآمدهاش را پخش میکرد توی حیاط خانهاش که حالا رنگ خون گرفته بود. با جیغ همسرش به خود آمد.
ـ مرد! سفیدیِ چشمت کو؟
مرد پلک زد. یک بار و دوبار. زن گریه میکرد. تویِ آبِ سرخ با پاهای برهنه شِلپشِلپ دوید سمت آینه. با دستهای سرخش چشمهایش را مالید. خیره شده به خودش. سیاهیِ چشمهایش تویِ سرخیِ چشمش گم شده بود. زبانش را آورد بیرون. میخواست بکشد رویِ لبهایش که جدی جدی داشت ترک برمیداشت. زبانِ سرخش را که دید با کفِ دو دست بر سر زد. برگشت سمتِ زن که وسط خونابهی وسطِ حیاط پهن شده بود.
ـ چه کنیم زن؟
زن دیگر نمیتوانست صحبت کند. فقط با دستهایی که النگوهای سرخرنگش توی آن وول میخورد اشاره کرد به حیاط. به اندازهی قطرهای از حیاط هم خشک نبود. مرد دوید سمتِ سطل آب. آن را خالی کرد تویِ حیاط. خم شد به کشیدن دشداشهی خیس تویِ حیاط. هیچ فایده نداشت. آبِ سرخ داشت کمکم بالا میآمد. وقتی خونابه افتاد تویِ اندرونی، زن پنجههایش را کرد تویِ گیسهایش و همانطور که جیغهایش مرد را کَر میکرد، گیسهای سرخش را میکشید.
مرد دوید سمت اندرونی. تا قوزک پایش توی خون بود. نقشونگار فرشهای اندرونی آرامآرام به رنگ سرخ درمیآمد. آبِ سرخ که به دیوارهای گلیِ خانه رسید، مرد میدید سرخی با چه سرعتی بالا میرود و اتاق را میگیرد. سمت مطبخ رفت. نرسیده به مطبخ زمین خورد. صورتش رفت توی خون. تا بلند شد به آشپزخانه رسید، آبِ سرخ از تنور لبریز میشد. چهاردستوپا توی خونابه میرفت سمت درِ حیاط. زنش خشک شده بود وسط حیاط. میلرزید. تا در خانه را باز کرد، موجِ بزرگِ خون افتاد تویِ خانه و مرد را بغل گرفت…
عرق از صورتش میچکید. زن لیوان آبی داد دستش.
ـ کابوس بود. آب بخور.
آبِ داخل لیوان را نگاه کرد. سرخِ سرخ بود.