«ایران» یک روزنامه فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است که هر روز صبح منتشر و در سطح کشور توزیع میشود.
بنیاسدی هماکنون رئیس انجمن داستان گراش بوده و در سالهای اخیر داستانهای مختلفی از او برگزیده و چاپ شده است.
رئیس انجمن داستان، داستان «خروج از ریل» را که با این روزهای کنکوریها نیز مرتبط است به «پایگاه نقد داستان» ارسال کرده بود. «پایگاه نقد داستان»، یک سایت معتبر نقد ادبی است که آثار ارسال شده به این پایگاه، توسط منتقدین و نویسندگان برتر کشور نقد میشود. داستانهای برتر پایگاه نقد داستان در مجلات و روزنامههای معتبر چاپ میشود.
داستان قبلی بنیاسدی در روزنامهی ایران را در پندری بخوانید.
داستان کوتاه «خروج از ریل» اثر مجتبی بنیاسدی:
هنوز زنگ پایانِ آخرین ملاقات را نزده بودند که گفت: «بسه دیگه. برو. مواظب خودت باش. خدافظ.» مثل همیشه رفت. دقیقا مثل روزهایی که زور نبود بالایِ سرش برای بیدار شدنِ ساعتِ هفت و شانزده دقیقه. تا دوش میگرفت، ریشِ نداشتهاش را میزد، میشد هفت و بیستوسه. تا راه میافتاد هفتونیم بود. خودش میگفت سه دقیقه به هشت میرسد کارگاه.
وقتی نامزد بودیم بیشتر سرِ صحبت را باز میکردم. تا سؤال نمیپرسیدم، جوابی نمیشنیدم. یکسال از ازدواجمان گذشته بود که فهمیدم رتبهاش توی کنکور دو رقمی شده. آن هم رشتهی تجربی. یعنی الآن حداقل یک پزشک متخصص بود. نه اینکه بخواهد هشت صبح تا شش بعدازظهر را تویِ کارگاهِ کفشسازی، کفشها را جفت کند بگذارد تویِ جعبه.
زندگی قبل از زندانش، ادامهی زندگیِ کنکوریاش بوده. همهچیز بهقاعده. همان ساعتی که میرفته سالنِ مطالعه، آماده میشده برای رفتن به کارگاه. اما آن روزها دیگر زنی نداشته که مجبور باشد شبها را کنارش باشد. بودنش، شبها تویِ خانه هم مثل نبودنش بود. صبحانه نمیخورد. میگفت: «وقتی کنکوری بودم، صبحانه میخوردم، دهِ صبح خوابم میبرد. ترکش کردم. گشنگی، بهتر از تلف شدن وقت با خوابه.» ناهارش را تویِ کارگاه میخورد. وقتی میآمد خانه، سفره شام پهن بود. مینشست سرِ سفره، غذایش را میخورد. یک ساعتی لم میداد رویِ کاناپه و ساعت ۱۰ چشمهایش بسته بود.
این زندگی را خودش انتخاب کرده بود. البته قبل از اینکه بیایم خانهاش به من گفته بود. پدرم خیلی محکم درِ گوشم میگفت: «مردِ منظم، مردِ زندگیه.»
وقتی آن صبحِ لعنتی آن اتفاق افتاد هم سعی کرده بود زندگیاش از ریل خارج نشود. دختری را کنار خیابان میبیند که خوندماغ شده. با لباس فرم مدرسه. پشت چراغ قرمز بوده. نمیداند برود سمتش یا نه. از یکطرف میترسیده برای رساندن دختر به مدرسه دو دقیقیه دیرتر به کارگاه برسد. از طرفی میترسید. نه از دخترِ کلاسِ اول ابتدایی که قدش شش هفت وجب بیشتر نیست، از خون میترسید. بعید نیست توی آن یک دقیقه که منتظر بوده تا چراغ از قرمز به زرد و سپس سبز برسد، کل خونِ دلی که برای رسیدن به پزشکی خورده را مرور کرده باشد.
وقتی ازش میپرسیدم: «چرا پزشکی رو ادامه ندادی؟» اول سکوت میکرد. به یاد آوردن آن روزها هم حالش را به هم میزد. اما همینکه کنکور، توانسته بود زندگی مثل ساعت را به او هدیه کند، خودش را راضی میکرد که بگوید: «من خرخونِ کلاس بودم.»
ولی نمیدانسته از خرخون بودن چه میخواسته.
ـ میخواستم همیشه اول باشم. از هر وقت یادمه هم اول بودم. البته فقط تویِ درس. نه ورزش، نه هنر نه هیچچیزِ به دردبخور دیگه. فقط درس. زجر میکشیدم ولی برای اول شدن میخواندم.
تا اینکه روز کنکور میرسد.
ـ همه برای جشن خودشون رو آماده کرده بودن. جشنِ قبولی من تویِ کنکور. خوب حالا بهترین قبولیِ رشتهی تجربی چیه؟
چرا پزشکی را انتخاب کرده؟ همه میدانستند به جز خودش. البته انتخاب دیگری هم نداشته.
ـ چون همه میگفتند باید بری پزشکی، گفتم لابد درسته. انتخابش کردم.
ولی فقط یکسال دوام میآورد. وقتی بویِ اتاق تشریح را میشنود، به دلش میاُفتد که «قراره یه اتفاقِ بدی بیفته.» اولین بُرش را که رویِ گوشتِ جسد میبیند، از حال میرود.
«بعد از انصراف، رفتم سربازی.» او برای فرار از مردم، دوری از مردم را انتخاب میکند. بعد از قبول شدنش تویِ کنکور تا ازدواج، فقط همین یک ماهی که میخواست من را با خودش ببرد، بین مردم بود. میگفت: «من تویِ این شهر، بین این مردم، حتی توی خونوادهم، هیچکی رو ندارم. باید از این شهر برم. با من میآی؟»
هر چهقدر او درس میخواند، من از درس متنفر بودم. نمیدانم چرا. هر چه بود میخواستم زودتر یکی بیاید من را ببرد سرِ خانه زندگی. قبول کردم و خیلی زود آمدیم تهران. توی همین خیابانها بود که وقتی تصمیم گرفت دختر را سوار ماشین کند، چراغ سبز شده بود. تا دختر را گذاشته تویِ ماشین، کلی فحش خورده اول صبحی. گاز میداده سمت درمانگاه. اما خوندماغ دختر بند نمیآمده. یک لحظه سرش را برمیگرداند که حالِ دختر را ببیند. میبیند کلِ لباسِ فرمِ آبیاش، سرخ شده. چشمهاش سیاهی میرود. دستهاش رویِ فرمان شُل میشود. او از خون میترسید. ماشین از کنترل خارج میشود. میزند به بلوار. ماشین پشت و رو میشود. دختر خیلی زود مُرد. مسعود هم سرش زخم شد و دستش شکست.
پدر و مادر دختر دنبال قصاص بودند. به این حکم هم رسیدند. خیلی زود. همهچیز خیلی زود گذشت. این شش ماه که دوشنبهها میرفتم ملاقات هم مثل برق گذشت. امروز که از ملاقاتی آمدم بیرون، یک کتوشلواری که کلی پوشه زیر بغل داشت، گفت: «فردا صبح، ساعت چهار، حکم اجرا میشه.» بعد از دو سه ثانیه سکوت، ادامه داد: «شما هم میتونید حضور داشته باشید.»
من بروم چهکار؟ مطمئنم خودش حواسش به همهجا هست. نگاهی به ساعتش میاندازد. از انفرادی نگهبانِ پشتِ در را صدا میزند.
ـ سرکار، چهار و یک دقیقه شد. پس کی اعدامم میکنید؟
۳ نظر
قلمت عالین مجتبی🌹
ممنونم سید عزیز.
عالی بودداستانت جانم . سربی گناه برسردار!واقعاعجب زمانه ای اگه بالای دارهم نره دیگه درذهن مردم مجرمه مثل خودم.