چهارمین همایش تجلیل از برترینهای کنکور، ۲۸ اسفند ۱۴۰۰ برگزار شد (گزارش کامل این همایش در سایت پندری بخوانید). این همایشِ نردبان، نگاهی به تاریخ علم و فرهنگ گراش، و به خصوص «حاجاسدالله دهباشی گراشی» داشت. مجتبی بنیاسدی، معلم و از عوامل برگزاری این همایش، روایتی خیالانگیز از حضور «حاجاسدالله دهباشی» در این همایش نوشته است. او در پایان این روایت گفته: «غصه میخوردیم که چرا عکسش را نداریم، اما یادمان رفته بود که ما خودِ حاجاسدالله را داریم؛ نه فقط تویِ ذهن و خیال، که در دِل.»
روایت مجتبی بنیاسدی را بخوانید:
میخواستیم عکسش را بزنیم رویِ یک بَنِرِ حاجاسداللهی که کُل سِن را بگیرد. اما گفتند عکسی از ایشان نداریم. اما تا دلتان بخواهد، آثارِ به جا مانده از ایشان داریم. مثلا چه؟ برکه کَل، بزرگترین آبانبارِ ایران به نام گنجالبحر. یا هم مدرسهی علمیه، که میشود مبدأ علمی شهر گراش. عکسِ همینها را میتوانیم بزنیم. اما اگر عکس خودِ حاجاسدالله بود، چیزِ دیگری میشد.
حالا ماها که او را ندیدهایم، میتوانیم تخیل کنیم و «حاجاسدالله» را همانطور که دوستش داریم، تویِ ذهن تصورش کنیم. چه میدانم، مثلا قدِ رشیدی داشته باشد. البته نه خیلی. همان یکوهشتادوخوردهای به نظرم مناسب باشد. فرزندِ ارشدِ حاکم باشی و چهارشانه نباشی؟ نمیشود. یک مردِ چهارشانهیِ سینهستبری که از چارچوبِ ورودیِ سالنِ شیخاحمد تو نیاید. این هم به نظرم دارد اغراق میشود. همان سینهستبر کافی است. لابد شالوقباپوشیده، وارد سالن میشود. اما حالا که قرار است عکسش نباشد، بگذارید تویِ همان ذهنمان که بیاوریمش تویِ سالن همایش. همایشی که میخواهیم تویِ آن، از جوانهایی که تویِ کنکور گُل کاشتهاند، تجلیل کنیم. پس به نظرم کم پیش میآید که حاجاسداللهِ ۱۴۰۰، با لباسِ صد سالِ پیش بیاید. آخر کسی دیگر این مدل لباس نمیپوشد. اما این که دلیل نمیشود حاجاسدالله با این تیپ وارد نشود. حالا ما کتوشلوارِ قهوهای را برایش انتخاب میکنیم. نه، ممکن است بچهها از رنگش ایراد بگیرند. شاید سیاه بهتر باشد. ولی دیگر همه کُتِ سیاه پوشیدهاند. حاجاسدالله باید متفاوت از بقیه باشد. اصلا چه کاری است؟ بگذاریم هر کسی خودش، تویِ ذهنِ خودش، حاجاسدالله را با هر رنگِ کُتی که دوست دارد، تصور کند. اصلا شاید یکی دوست داشته باشد با شال و قبا و کلاه بیاورد تویِ ذهنش. هیچ غمی نیست. اتفاقا همین بهتر است.
همایش با تأخیر شروع شده. مجری دارد از نمایندهی پنج شهرستان در مجلس، برای سخنرانی دعوت میکند. اما بیرون از سالن غلغله است. انگار رؤیایِ بچهها به واقعیت پیوسته. حاجاسدالله دعوتنامهی نردبانیها را بیجواب نگذاشته است. همهی بچهها که اینوَر و آنوَر در رفتوآمد هستند، مثل آهنربا کشیده میشوند سمتِ درِ برقی و از سر و کولِ هم بالا میروند تا ببینند حاجاسدالله چطور راه میرود. هر چه نباشد، این اولین بار است که دارند حاجاسدالله را تویِ خیال میبینند. میخواهند ببیند بالاخره حاجاسدالله کدام رنگ را برایِ کُتش انتخاب کرده. و وقتی درِ برقیِ باز میشود، و حاجاسدالله وارد میشود، هر کسی تویِ گوشِ بغلدستیاش میگوید: «ببین! همین رنگی که من گفتم.» و حتی یک نفر هم پیدا میشود و پیراهنِ کناریاش را میکشد و میگوید: «نگفتم حاجاسدالله با لباسِ محلی میآید. بفرما!» و کوچه باز میشود و حاجاسدالله در حالیکه لبخند به لب دارد و نگاهش را بینِ بچهها تقسیم میکند، از میانِ کوچه رد میشود، پلهها را بالا میرود و وارد سالن میشود.
این دیگر تعریف کردن ندارد که نمایندهی مردم در مجلس صحبتهایش را قطع میکند. ممکن است یک نفر آن وسط فریاد بزند «جمالِ محمد صلوات» و در حالیکه هنوز صلوات به آخر نرسیده، جوانترهایِ سالن، سالن را با کف و سوتهایشان رویِ سر بگذارند. حاجاسدالله که دارد از میانِ صندلیها رد میشود، لحظهای صبر میکند، دستش را بالا میآورد و بر سینه میگذارد. همین، صدایِ کفها را شدیدتر میکند.
مسئولین از جا بلند میشوند و به استقبالِ حاجاسداللهِ تویِ خیالشان میآیند و او را ردیفِ اول، صندلی وسط مینشانند. نماینده حالا مانده است که چطور صحبتهایش را ادامه بدهد. اما یکی از بچهها از اتاقِ کنترل، تویِ بیسیم میگوید: «همایش را شروع کنیم؟» و بچههایِ برگزارکننده شوکه شدهاند که «مگر شروع نشده؟!». بچهها سریِ تکان میدهند، چشمهایشان را باز و بسته میکنند. انگار تازه حواسشان برگشته سرِ جایش که «مگر مراسم بدونِ حاجاسدالله شروع میشود؟» دیگری میپرد تویِ خیالِ رفیقش و میگوید: «مگر حاجاسدالله با تأخیر هم میآید؟» و مراسم با تلاوتِ قرآن، سرِ ساعت اعلامشده ۲۰:۲۰ شروع میشود: «بسماللهالرحمنالرحیم».
مجری حضورِ حاجاسدالله دهباشی گراشی را غنیمت میشمارد. اصلا مسئولینی که چپ و دورِ حاجاسدالله نشستهاند را نمیبیند. عکاسها هم همینطور. حلقه زدهاند دورِ حاجاسدالله و پشتِ سرِ هم شات میزنند. آخر از صد و اندی سال پیش به اینوَر، حاجاسدالله به هیچ مراسمی نرفته. دعوت هم نشده؛ حتی تویِ خیال. معلوم هم نیست که مراسمِ دیگری باشد و حاجاسدالله تویِ آن حضور داشته باشد.
نوبت به گروهِ موسیقی میرسد. به نظرم پراسترسترین اجرایی که داشتند، همین باشد. تار و سهتار شروع میکنند به نواختن. تنبک هم به کمکشان میآید. وقتیِ نوایِ «یک نفس ای پیک سحری…» تویِ سالن طنینانداز میشود، عکاسها دنبالِ ثبتِ لحظاتی ماندگار از حاجاسدالله هستند؛ چشمها بسته، دو سه انگشت زیرِ چانه با تکانتکانِ آرام سر. عکاسها تلاش میکنند عکسها را سرِ حوصله بگیرند و همانجا تویِ ذهنشان هم ظاهرش کنند. چون معلوم نیست کی بتوانند قابی دیگر از حاجاسدالله را تویِ خیالشان بیاورند.
مراسم خیلی زود دارد تمام میشود. چون کسی قرار نیست سخنرانی کند. تازه، قرار بود توی این مراسم، یک نفر بیاید و تویِ یک گفتوگو با مجری، نیمنگاهی به تاریخ علم و فرهنگ گراش داشته باشد. اما وقتیِ مبدأ علمی تاریخِ گراش، همان کسی که دستبهقلم نیز هست و دو تا کتاب نوشته، توی همایش نشسته، نیاز هست کسی بیاید و از او بگوید؟ نه! چون همین آقایی که به همایش دعوت شده، صد و اندی سالِ پیش، آمده یک مدرسهی علمیه ساخته. خودش بلند شده رفته کشورِ عراق، استاد آورده گراش. تمام هزینههای مدرسه هم خودش متقبل شده تا طلاب، درسِ علمی را بیاموزند. و او شده مبدأ علمی یک شهر. و همه رویِ خطِ ریلی که او ساخته، قطارِ علمی شهر را پیش میبرند. البته گاهی قطار را به بیراهه هم بردهاند. اما نردبان آمده خودِ حاجاسدالله را به همایش تجلیل از رتبههای برترِ علمی دعوت کرده که قطار به ریل برگردد.
فقط یک بخشِ دیگر به پایان برنامه مانده؛ تجلیل. هیچ مسئولی گله ندارد که چرا او را روی سن دعوت نکردهاند. چون همه میدانند که تویِ این همایش، فقط یک نفر حقِ تجلیل از رتبهبرترها را دارد، و آن هم حاجاسدالله است. حاجاسدالله با تشویق بزرگ و کوچک بالا میرود. قابی دیگر برایِ عکاسها پیدا شده؛ حاجاسدالله جایی ایستاده که پشتِ سرش بَنِرِ بزرگی نصب شده گه همه میدانند آنقدر بزرگ است که به «حاجاسداللهی» معروف شود. چون هر چه او ساخته با هیبت و بزرگ بوده. از برکهی کَل بگیرید تا برکهی کشکول و مسجد سنگآوی. حالا رویِ این بَنری که عکسی از برکهی کل و مدرسهی علمیه حک شده، جایِ عکسِ خیالیِ او خالی است؛ عکسِ پُرترهای که کلاه بر سر دارد و سبیلی دارد و ریشی. بزرگیوکوچکی و بودونبودِ ریش و سبیل را میگذاریم به عهدهی تخیلِ هر کسی که تویِ سالن نشسته.
مجری اسامیِ کنکوریهایِ برترِ گراش را میخواند. منشیِ صحنه، تندیسها را به دستِ حاجاسدالله میدهد. بچهها با تشویق حاضرین، یکی یکی میآیند تندیس را از بزرگمردی که تویِ ذهنشان تصور کردهاند، تحویل میگیرند. عکاس از بچهها میخواهند همانجا رویِ سن بمانند. همهی کنکوریها، تندیسبهدست، دورِ حاجاسدالله ایستادهاند. عکس، در دلِ یکبهیکِ بچهها ماندگار میشود. اما هنوز یک قابِ ماندگارِ دیگری قرار است ثبت شود. کی؟ وقتی که همه رفتهاند. بچههای برگزارکنندهی همایش خسته و کوفته بنر را باز میکنند و تا میزنند. لیوانهای ریخته و پوستِ کیکها را میریزند تویِ پاکتِ زباله. دیگر نایِ ایستادن ندارند. اما عکاس از بچهها میخواهد بیرونِ سالن، جلویِ میکسونِ همایش، دورِ هم جمع شوند و عکسِ یادگاری بگیرند. کمی سرِ حال میشوند. همین عکسها، صدواندیسالِ دیگر خاطره میشود. همه آمدهاند. اما عکاس شات نمیزند. چرا؟ چون از تاریکیِ ساعتِ دو بامداد، صدایِ قدم میآید. چهرهی حاجاسدالله که تویِ روشنایی درخشید، بچهها سرِ حال آمدند. انگار آب دویده زیرِ پوستِ خستهشان. جا باز میکنند. اینبار حاجاسدالله بین بچهها خیلی خودمانی ایستاده. دست انداخته رویِ شانهی دو سه تا از بچهها. بچهها همه میخندند. حاجاسدالله هم. عکس ثبت میشود. ماندگارِ ماندگار.
غصه میخوردیم که چرا عکسش را نداریم، اما یادمان رفته بود که ما خودِ حاجاسدالله را داریم؛ نه فقط تویِ ذهن و خیال، که در دِل.
۱ نظر
متن خیال انگیز و بس جالبی بود.