به بچه مدواخ نمی‌فروشم

از «پایین اومدن سن استفاده از مدواخ توی گراش» گفتم. می‌خواستم ادامه بدهم و بگویم «اومدم چند تا سؤال بپرسم. ببینم علت چیه و چه می‌تونی...» که نگذاشت جمله را تمام کنم و با قاطعیت گفت: «من به بچه مدواخ نمی‌فروشم.».

شواهد و گفته‌های مسئولین نشان می‌دهد سن استفاده از مدواخ در گراش پایین آمده است. مجتبی بنی‌اسدی، معلم و داستان‌نویس گراشی در روایتی، به این موضوع پرداخته است. این روایت، سوم دی ۱۳۹۹ نوشته شده. اما به دلایلی امروز منتشر می‌شود.


روایت کامل را بخوانید:


دو دل بودم که بروم داخل مغازه یا نه. از مغازه رد شدم و نگاهی به مغازه انداختم. فروشنده تنها بود. برگشتم. درِ کشویی را کشیدم و رفتم داخل. قدمِ اول که گذاشتم داخل، بو پیچید توی کله‌ام؛ بویی تلخ و تند. سلام کردم و با چشم دنبالِ مدواخ‌ها می‌گشتم، بین انبوهی از قلیان‌های رنگارنگ و شاید تزئینی.
جواب سلام را که داد، مانده بودم چطور شروع کنم. گفتم: «غرض از مزاحمت. من معلمم و کمی هم می‌نویسم.» سری تکان داد یعنی «امر؟». از «پایین اومدن سن استفاده از مدواخ توی گراش» گفتم. می‌خواستم ادامه بدهم و بگویم «اومدم چند تا سؤال بپرسم. ببینم علت چیه و چه می‌تونی…» که نگذاشت جمله را تمام کنم و با قاطعیت گفت: «من به بچه مدواخ نمی‌فروشم.». انگار دنبال یک نفر می‌گشت که برایش تعریف کند. گفت: «بفرما بشین.» روی صندلی نشستم و من گوش شدم و او تعریف کرد.
«سال‌های اولی بود که این مغازه را راه انداخته بودم. پسری اومد مغازه و گفت سیگار می‌خوام. گفت برای پدرم می‌خوام. من هم دادم و رفت. بار دیگه هم اومد همین رو گفت. تا اینکه خونواده‌ش بو بردن. آره. از این مدل داشته‌م.»
قلیان‌هایی در رنگ‌هایِ مختلف از قلیان‌های تزئینیِ رُخ شطرنج، دور تا دور مغازه، جفتِ هم چیده شده. مدواخ‌ها توی ویترین بود.
«خلاصه، گذشت تا اینکه پدرش اومد مغازه. کمی بحث‌ بالا گرفت ولی به خیر گذشت. پدرش در جریان نبود که پسرش به اسم اون سیگار می‌گیره. بچه‌ش رو آورد روبه‌رو کرد باهام. همون‌جا یکی زدم تویِ گوشِ پسره. از اون سال بود که دیگه پشت دستم رو داغ کردم که دیگه به بچه جماعت سیگار و مدواخ و قلیون نفروشم.»
مدواخش را از روی میز برداشت. گذاشت بین لب‌هایش. چشمانش را متمرکز کرد رویِ گودیِ مدواخ و فندک را روشن کرد و آتش زد. دودی نرم بلند شد و سریع در فضای مغازه محو شد. مدواخ را گذاشت روی میز. ادامه داد.
«مداخ‌های خیلی کوچیک هم یه مدت می‌آوردم. اندازه‌ی دو بند انگشت. بچه‌های کم‌ سن‌وسال می‌اومدند که به ما بده، می‌خوایم برای دم‌سویچ. اول می‌دادم. اما می‌دیدم که با همون مدواخِ کوچیک هم می‌کِشن. از اون روز به بعد دیگه مدواخ‌های کوچیک‌ رو هم نمی‌آرم مغازه.»
وقتی وارد مغازه شدم، روی صندلی ایستاده بود و گوشه‌ی مغازه را دستمال می‌کشید. چنان گرم صحبت شده که هنوز سر پا ایستاده. از موضوع من استقبال کرد. گفت: «خیلی خوبه که شما پیگیر این قضیه هستید. اگر کمکی از دست من بر بیاد هم دریغ نمی‌کنم. باید به فکر بود. الآن شما خبر ندارید. با سن کم دارن ماری‌جوانا و مواد مخدر مصرف می‌کنن. بنویسید. همین‌ها رو بنویسید. خواهرزاده‌های من، خواهرزاده‌های شما الآن سنی ندارن. کمی بزرگتر بشن… حالا ما که افتادیم توی مصرف مدواخ ولی تا نوجوون‌ها نیفتند. نشویم مثل شهرِ… »
خیلی حرف دارد انگار.
«دانش‌آموزها می‌آن مغازه. من سریع بیرون‌شون می‌کنم. هیچی نمی‌دم به‌شون. فقط سریع می‌فرستم‌شون بیرون. یه بار هم گوشِ یکی‌شون رو پیچوندم. اما بعضی مشتری‌ها هم داریم که باباش تماس می‌گیره. می‌گه پسرم رو می‌فرستم، فلان چیز را بده بهش. من هم می‌دم دیگه. دانش‌آمورها خیلی زیاد می‌آن مغازه. هر روز.»
پرسیدم: «شما که به بچه‌ها مدواخ نمی‌فروشید. پس از کجا می‌آرن و مصرف می‌کنن؟» جواب می‌دهد: «من نمی‌فروشم. بقیه که ممکنه بفروشن. اکثر سوپرمارکت‌ها دارن. هم مدواخ، هم دوخه. دوخه هم هر بطری شیر نیدویی، ۳۰۰ تا ۴۰۰ هزارتومنی می‌شه.»
میان صحبت‌هایش گفت که کارگاه مدواخ‌سازی دارند. سفارش‌های هزارتا، دوهزارتایی می‌گیرند برای دبی. اصل کارشان دبی است. می‌فرستند آنجا. حالا این بین، چند تا از آن را هم که اضافه می‌زنند می‌آورند مغازه. اصطلاحا «مدواخ‌های درجه یک می‌ره دبی، مدواخ‌های بنجل‌ همین‌جا می‌مونه.» اما همین بنجل‌ها هم تا ۸۰ هزار تومان به فروش می‌رسد. البته می‌گوید تا ۳۰۰-۴۰۰ هزار تومان هم هست که در فروشگاه ندارند.
از کسب‌شان می‌پرسم که محدودیتی ندارند؟ می‌گوید: «نه. اسم کسب ما دخانیات است. گرچه ما اینجا بیشتر توی کار قلیون‌های دکوری و تزئینی هستیم. ولی فروختن به کم‌سن و سال‌ها ممنوعه. مثل دبی.»
دروغ نگویم وقتی می‌خواستم وارد مغازه شوم و موضوع را مطرح کنم و سؤالی بپرسم، منتظر این جواب بودم: «به تو چه؟ برو پیِ کارِت.» اما حالا حدود یک ربعی می‌شود که با هم گپ می‌زنیم. او هنوز ایستاده روی صندلی و دستمال هم دستش است. دستگیره‌ی در را گرفته بودم که بروم. خداحافظی می‌کردم که یک پیشنهاد می‌دهد: «اگه می‌خواید بدونید چه کسی به بچه‌ها مدواخ‌ و دوخه می‌فروشه، خودتون یکی از بچه‌های آشنا رو بفرستید توی مغازه‌های مدواخی و قلیونی یا سوپری‌ها. ببینید چه کسی می‌ده، چه کسی نمی‌ده.»
در را که می‌بندم دستم را به نشان «یاعلی. دمت گرم.» می‌آورم بالا. او هم. هوایِ خنک، جای بویِ تلخ و تند مغازه را می‌گیرد. حالا به راحتی می‌شد نفس کشید.

Share on facebook
Share on twitter
Share on telegram
Share on whatsapp
Share on print

لینک کوتاه خبر:

https://pandari.ir/?p=5340

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

  • پربازدیدترین ها
  • داغ ترین ها

پربحث ترین ها

تصویر روز:

پیشنهادی: