مرضیه بهادر، از فرهنگیان گراش، رواییتی از حضور خود و دانشآموزانش را از خانهی سالمندان نوشته است.
مرضیه بهادر: حس و حال عجیبی بود. وارد که شدیم بزرگترهایی که برکت زندگی هستند همه یک جا جمع بودند. هر کس حرف و داستانی برای گفتن داشت. از مادری که هر بار اشاره میکرد و سلام و روبوسی. تا پیرمرد مهربانی که برای بقیه میرقصید و باعث شادی آنها میشد.
هر کدامشان دنیای از حرف و تجربه بودندو از بیمهری زمانه و چرخ روزگار، از اشکها و دلتنگیهایشان گفتند. اشکهایی که هر بار با جملهی «این جا هم خوب است. خیلی زحمت میکشند، ولی هیچجا خانه خود آدم نمیشود.» نیمه تمام می ماند…»
از مادری که گویی همه چیزش را جا گذاشته بود یا فراموش کرده بود. اما یک دنیا مادرانههایش را با خودش آورده بود. مادر است دیگر. هر جا که باشد ،حس و عشق مادریاش را دارد. گاهی وقتها برای بچههایش مادری میکند. گاهی در خیال خود با عروسکهایش نقش را خوب بازی میکند.
بیشتر از هر چیز دعای خیر آنها دلگرممان میکرد. خوشحال از اینکه به دیدنشان رفتیم و مشتاق حضورمان بودند در روز پدر. بچهها هم پابهپای آنها باشادیشان دست میزدند و میخندیدند و با غصه و دلتنگیِ آنها اشک میریختند. گویی پدربزرگ و مادربزرگهای خودشان است.
با عصمتخانم همکلام شده بودند. آقا غلام را دوست داشتند و هر بار که به خاطر آلزایمر فراموش میکرد و میپرسید: «شما مرا میشناسید؟ آقا غلام هستم.»، با صبر و حوصله جوابش را میدادند. به آن یکی سالمند قول داده بودند سری بعد برایش آبنبات بگیرند.
امروز شاید توانسته باشم یکی از پربارترین کلاسهای درسم را برگزار کنم. گاهی وقتها کلاس درس میتواند جایی غیر از چهاردیواری کلاس و مدرسه باشد.
به هم قول دادیم گهگاهی به آنها سر بزنیم. شاید بتوانیم اندوه قلبشان را التیام بخشیم.
با تشکر از کادر زحمتکش خانه جهان.دیدگان لارستان.