چند روایت از زباله‌گردهای گراش

 

شاید این قلم باعث شد آن‌ها را هم در جامعه ببینیم. آن‌ها هم انسانند. مثل من، مثل شما، مثل همه. اما آن‌ها مجبور هستند جایی که ما پسماندهایِ منزل‌مان را، در سطل آشغال پرتاب می‌کنیم، دنبال نان باشند. کدام سطل؟ همان سطلی که از ترس پشه‌ها و بویِ آزاردهنده‌اش سعی می‌کنیم به چند قدمی آن که رسیدیم، کیسه‌ی زباله را داخل سطل پرت کنیم که مبادا… . و یا حتی ممکن است برای چند ثانیه نفس‌مان را در سینه حبس کنیم که بو، مشام‌مان آزار ندهد.

روایت‌هایی که می‌خوانید، گوشه‌ای از واقعیتِ زباله‌گردهایِ شهرمان است:

 

اولین صحنه و دنیایی از سؤال

سر شب بود. رانندگی می‌کردم که نگاهم به زن افتاد. مشکی‌پوش با صورتِ پوشیده شده با ماسک یا چیزی شبیه آن. کودکی حداکثر چهار ساله هم با فاصله‌ی دو متری او، آن‌طرفِ پیاده‌رو، ایستاده بود. زن قدِ بلندی نداشت. پس برایِ پیدا کردنِ کارتن یا بطریِ پلاستیکی باید خود را خم می‌کرد درون سطلِ آشغالِ بزرگِ طوسیِ فلزیِ لبِ خیابانِ کمربندی. انگار آن چیزی که می‌خواست از سطل بردارد، ته افتاده بود و دستش نمی‌رسید. لابد خود را خم کرده بود و باز به مقصد نرسیده بود که من آن صحنه را در چند ثانیه دیدم. زن، زانویِ خود را خم کرد و به وسطِ سطل گذاشت. با یک دست و زانو فشار آورد. سطل خم شد. حالا می‌توانست به تهِ سطل برسد. اما من دیگر از صحنه دور شده بودم. ندیدم که:

آیا بچه، که حدس می‌زنم دختر بود، خم شدنِ زنی که ظاهرا مادرش بود، را می‌بیند یا نه؟

آیا دهانه‌ی گونی را باز می‌کند که زن به راحتی آشغال‌هایِ تفکیک شده را در آن بریزد یا نه؟
آیا این وقت شب گونی پر می‌شود یا نه؟

آیا هرشب کارشان این است؟

این آشغال‌ها را کجا می‌برند؟

خانه‌ای دارند؟

کجا می‌خوابند؟

خجالت نمی‌کشند جلویِ مردم سر در سطل آشغال می‌کنند برای دو تکه کارتن یا بطری؟

به فرض که به قیمت بالا می‌فروشند؟ می‌ارزد؟

این‌ افراد هم‌شهریانِ من هستند؟ اگر نیستند، هم‌وطنان من هستند؟ اصلا انسان که هستند!

 

برادری به دنبال ساز؛ چهارشنبه ۱۱ تیر ۹۹ – ساعت ۸:۵۲

پسرِ بزرگتر که رسید، به واسطه‌ی قدِ بلندترش، نیم‌تنه‌اش را به درون سطل برد و پلاستکی را، که از آن سمتِ خیابان دقیق نمی‌توانستم تشخیص دهم که چیست، به دست پسرِ کوچکتر داد و پسرِ کوچکتر آن را به درونِ گونی انداخت.

پسرِ بزرگتر چوب را از دستِ پسرِ کوچکتر گرفت و با آن سطل را وارسی کرد. پسرِ کوچکتر چوب را برداشت و گونی را به دوش انداخت و راه افتاد. پسرِ بزرگتر هم با کمی فاصله پشت سرش حرکت کرد. پسرِ بزرگتر سرش را تکان می‌داد. شیشه را دادم پایین، عینک آفتابی را از چشم برداشتم تا بهتر بتوانم او را از پشت درختچه‌هایِ بلوار ببینم. او دو دستش را آورده بود بالا. یکی نزدیک ناف و دیگری تقریبا تا نزدیکیِ سینه. انگشتانش را تکان می‌داد، سرش هم به نرمی به چپ و راست می‌برد. لباشن هم می‌جنبید. آیا دوست داشت با پولی که از این کار دشت می‌کند، یک ساز برای خودش بخرد؟

 

می‌رویم دیگر…؛ پنج‌شنبه ۱۲ تیر ۹۹ – ساعت ۱۳:۳۰

شیشه را دادم پایین. با یک بوق و اشاره، پسرکِ کم‌حرف را به طرفِ خودم فراخواندم. پسرکِ اخمو هم به دنبالش آمد. ماسکم را به روی صورت زدم. آن‌ها ماسک نداشتند. پرسیدم: «برایِ کسی کار می‌کنید؟» بالاتفاق، طوری که انگار سؤال را از قبل حدس زده باشند، گفتند: «نه. برای خودمان.»

ـ پدرتان هم همین کار می‌کند؟

ـ نه. او کارِ دیگری دارد.

ـ از ساعت چند شروع می‌کنید؟

پسرکِ کم‌حرف گفت: «از شش صبح!»

ـ کجاها می‌روید؟

پسرکِ اخم کرده با دستانش یک طرف خیابان را نشان می‌داد: «از این طرف تا آخر خیابان تا توی شهر.» رویش را کرد سمت دیگر: «آن طرف تا آخر.» و کلافه گفت: «می‌رویم دیگر.»

ـ این گونی‌ها و کارتن‌ها را چه کار می‌کنید؟

ـ پلاستیک کهنه که می‌آید می‌فروشیم.

یادم رفت در مورد قیمتش بپرسم. پرسیدم: «مدرسه می‌روید؟» پسرک کم‌حرف گفت: «الآن که نیست. قبلا آره.» اما پسرکِ اخم‌کرده که الآن کمی اخم‌هایش باز شده بود گفت: «ولی من کارتم نیامد.»

ـ مگر کجایی هستید؟

ـ افغانی.

خداحافظی کردم. در حالیکه خداحافظی می‌کردند، به ماشین نیز خیره بودند. پیش خودم گفتم: «اگر در کابل زندگی می‌کردند هم کارشان این بود؟»

 

او یک دختر بود؛ جمعه ۱۴ تیر ۹۹ – ساعت ۲۰

کیسه‌ی آشغالی را با دو دست بلند کرد کنارِ گونی گذاشت. دوباره آمد سر وقت سطل شاید چیزی دستش را بگیرد. با حوصله کار می‌کرد. هر چیزی از سطل آشغال را که باب میلش نبود به گوشه‌ی سطل پرتاب می‌کرد و دستش را همان‌طور در هوا نگه می‌داشت تا دست، مزاحمِ جست‌وجویِ چشم نباشد.

از سطل که فارغ شد موهایش را به زیر شال فرو برد. چشمانش را مالید. به آرامی و صبر خاص، گرهِ کیسه‌ی زباله را باز کرد. درونِ کیسه را زیر و رو کرد و گونی را پر کرد. کمی دورتر از سطل، نگاهش به قوطی ِنوشابه‌ای افتاد. رفت سراغش و برداشت. به درون گونی انداخت. کیسه زباله را که باز کرده بود را بلند کرد و به درون سطلِ بزرگ انداخت. رفت سمتِ گونی. به دوش انداخت و مسیرِ آمده‌ را برگشت. از فاصله‌ی سه چهار متری ماشین رد شد. نورِ خیابان صورتش را روشن کرده بود. یک دختر بود. دختری حداکثر هفده ساله. صورتش لکه‌هایِ  سیاه داشت. لب‌ها را چنان به روی هم گذاشته بود که انگار سال‌هاست آن‌ها را باز نکرده. مثلِ کارش، با حوصله و نرم پلک می‌زد. از جلویِ ماشین رد شد و به جای اولش برگشت. دور زدم و پشت سرش حرکت کردم. حاشیه‌ی کمربندی به مسیرش ادامه داد. فکری به ذهنم رسید. دور زدم. برگشتم و سر جایم ایستادم. مشغول شمارش شدم. کمتر از یک دقیقه، سی‌وپنج نفر از آن مسیری که او کنار سطلِ آشغال بود، با ماشین یا موتور عبور کردند. به فرض که هر یک دقیقه بیست نفر از آن مسیر عبور کرده باشند، در آن حداقل پنج دقیقه‌ای که او کنار سطل مشغول بود، حدود صد نفر او را دیدند. این صد نفر به چه فکر کردند؟ گفتند: «کارَش همین است.» یا زیر لب «آه» کشیدند و دلی سوزاندند. یا گفتند: «این‌ها از همه پول‌دارترند.» یا «بدبخت را ببین.» یا «پول توی بطری و کارتن جمع کردن است.»، یا هم او را ندیدند، او هم یک شغلی دارد مثل بقیه. کار می‌کند مثل بقیه و از آشغال نان در می‌آورد. یقین دارم که این مورد آخر مثل بقیه نیست. کاش می‌توانستم از او سؤالی بپرسم. آخر چه سؤالی؟ اصلا به سؤالم جواب می‌داد؟

 

وانت‌باری پر از کارتُن؛ دوشنبه ۱۶ تیر ۹۹ – ساعت ۱۹

قدم‌ها را بلند برمی‌داشت. شاید اگر کفش به پا داشت قدم‌ها سرعت بیشتری به خود می‌گرفت. مسیرِ آمده را برمی‌گشت. به کجا؟ نمی‌دانم. جلویِ خانه ایستادم و نگاه کردم ببینم کجا می‌رود. از سطل‌ها به سرعت عبور می‌کند. لابد موقعِ آمدن آن‌ها وارسی کرده. دور می‌شود. خیلی دور. شاید یکی دو سطل مانده به سطلِ ابتدایِ خیابان، می‌رود توی جدول. انگار چیزی پیدا کرده. خم شد. چیزی را پیچاند و گذاشت زیر بغلش. کارتن بود. کمی توی جدول قدم می‌زند. بطریِ بزرگی را پیدا کرد. سرش را باز کرد و محتویاتش را به رویِ بوته‌ی خارِ کنار جدول ریخت. وقتی از جدول آمد بیرون، کارتونِ دیگری نیز با دستی دیگر گرفته بود.

به ابتدایِ خیابان رسید. دیگر در نگاهم خیلی کوچک شده بود. خواستم بروم داخل که دیدم به وانت‌باری نزدیک می‌شود. کمی سرم را تکان دادم. بله، خودش است. پشت تیرِ چراغ برق پنهان بود. یک وانت‌بار که بارِ آن لبالب شده بود از کارتن. دست‌آوردهای جدید را می‌ریزد روی بقیه. دیگر منتظر سوار شدنش نمی‌شوم. در را می‌بندم. به این فکر می‌کنم که: «آیا نمی‌توانست کارِ بهتری با وانت داشته باشد؟»

 

آیا او هم دختر دارد؟؛ سه‌شنبه ۱۶ تیر ۹۹ – ساعت ۲۱:۳۰

سوار ماشین شدم. همسرم که ریحانه(دخترم) را بغل گرفته بود گفت برویم، که توجه‌اش را به جلو جلب کردم. نورِ ماشین او را روشن کرده بود. گرچه نورِ تیرِ برق و نورِ پاساژها، زودتر از من این کار را انجام داده بود. مرد که از نوشیدن فارغ شد، بطری را به درون گونی انداخت و به کارش ادامه داد. لابد نوبت به کیسه‌ی زباله‌ای رسیده که به تازگی پسری درونِ سطلِ بزرگ خالی کرده. سر و کمی سینه را درون سطل فرو کرده بود. بطریِ آبمیوه‌ای را پیدا کرد. سرش را باز کرد. محتویاتش را درون جدول خالی کرد. سرش را بست و به درون گونی انداخت. باز به درونِ سطل خم شد. اما این‌بار به تهِ سطل نمی‌رسید. ایستاد. دو سمت سطل را با دست گرفت. کفِ پا وسطِ سطل گذاشت. سطل رویِ دو تایر بلند شد. با یک دست سطل را گرفته بود، و بدونِ اغراق، تا ناف در سطل فرو رفته بود.

نمی‌دانم چیزی پیدا کرد یا نه، که به سراغِ کارتنی رفت که کنارِ گونی‌اش افتاده بود. چسبِ آن را باز کرد. چسب را به درون سطل انداخت. کارتن را تا کرد و درونِ گونی انداخت. سرِ گونی را پیچاند. با یک دست بلند کرد. به روی کول نینداخت. از کنار ماشین که رد شد، چهره‌اش را کامل دیدم. تیره‌تر از آن بود که فکر می‌کردم. از کنار ماشین که رد می‌شد، ریحانه با نگاه او را دنبال می‌کرد. کاش می‌توانستم از مرد سؤال کنم که آیا او هم دختر دارد؟

 

۲۵ تیر ۹۹ – ساعت : ۰۰:۳۰

ساعت از نیمه‌شب هم عبور کرده بود. با ماشین بودم. سرعتم زیاد بود. نزدیکِ بازار مرکزی، پیرمردی با موها و عرق‌گیرِ خاکستری، در حالیکه یک گونیِ سفید که سرش را بسته بود، کنارش دیده می‌شد، سطل آشغال را به دو دست تکان می‌داد و سعی می‌کرد بلند کند. این وقت شب، این پیرمرد، دنبال چه بود؟

 

دیگر برای‌مان عادی شده؛ شنبه ۲۷ تیر ۹۹- ساعت ۱۸:۱۲

پرسیدم: «مگر موبایل داری؟»

سرش را پایین انداخت و با لبخندی که تأسف در آن موج می‌زد گفت: «اگر موبایل داشتیم که خیلی خوب بود.» و قبل از اینکه حرفی بزنم ادامه داد: «گران شده. الآن کمتر از چهارپنج میلیون نیست.» راست می‌گفت.
ـ مدل لمسی دوست داری؟

به نشان تأیید سر تکان داد.

ـ توی خونه چند نفر هستید؟

ـ یک داداش بزرگتر داریم.

سریع ادامه داد: «اندازه تو.»

ـ کارتن را با چه قیمتی می‌فروشید؟

ـ هزار تومان.

ـ چه کسی از شما می‌خرد؟

ـ یک نفر هست ماشین باری دارد. او کارگاه دارد و از ما می‌خرد و می‌برند برای بازیافت.

پسر کوچکتر تکمیل کرد: «البته هر روز سه یا چهار کیلو جمع می‌کنیم. بطری‌های نوشابه هم جمع می‌کنیم. پلاستکی و فلزی. سریع نمی‌فروشیم. مثلا تا عید می‌گذاریم روی هم جمع بشود.»

ـ بقیه کسانی که کارتن جمع می‌کنند را می‌شناسید؟

می‌شناختند و تا به حال گراشی هم ندیده‌اند که مشغول این کار باشد.

پرسیدم: «چطور این کار رو انتخاب کردید؟» که پسر کوچکتر جواب داد: «یک نفر گفت پول خوبی توی این کار هست. ما هم رفتیم.»

ظاهرا هر روز، صبح تا ظهر و بعد از ظهر تا غروب مشغول جمع کردن کارتن و بطری هستند. هر روز هفته. به جز جمعه‌ها که گاهی می‌روند گاهی هم نه.

ـ تا کی می‌خواهید این کار را انجام بدهید؟

ـ تا هر وقت.

این جواب یعنی به همین هم راضی هستیم.

ـ بزرگ شدید چه کار می‌کنید؟

سکوت، جوابشان بود.

ـ بابا گفت برید این کار را انجام بدید؟

ـ گفت میخواهید بروید، نمی‌خواهید نروید.

ـ پس مجبور نیستید؟

ـ نه.

از دور دو پسر، تقریبا هم سن این دو نفر، کنار ماشین‌ها ایستاده بودند و کفیِ کفش می‌فروختند.

ـ تا به حال کسی چیزی به شما نگفته که چرا از توی آشغال دنبال کارتن و بطری می‌گردید؟

ـ نه چه بگویند. می‌گویند جمع کنید دیگر.

می‌خواستم عکس‌العمل مردم را بفهمم.

ـ از بویِ بد سطل آشغال‌ها بدتان نمی‌آید؟

ـ دیگه برای‌مان عادی شده.

موتوری می‌خواست کنارِ ما پارک کند. این دو پسر را که دید کمی مکث کرد. آنها را صدا زد. از دور می‌دیدم که با هم صحبت می‌کردند و با دست، سمتِ خانه‌شان را به او نشان می‌دادند.

مشغول کار شدیم. پسر کوچکتر من را صدا زد. گونی‌هایشان را لبه‌ی تالارِ جلویِ پاساژ گذاشت و گفت: «مواظب این‌ها باش تا ما برمی‌گردیم.»

ترکِ مردِ موتوری نشستند و رفتند.

نگهبانِ پاساژ که گونی‌ها را مزاحمِ کسبِ پاساژ می‌دید، نزدیکِ گونی‌ها شد و با پا آن‌ها را روی زمین انداخت.
تقریبا یک ربع دیگر پیدایشان شد. پرسیدم کجا رفتید. گفت: «خانه‌مان را نشانش دادیم. گفت می‌خواهم همه‌چیز برای‌تان بیاورم. ما هم نشانش دادیم.»

پول دادم که آبمیوه‌ای برای خودشان بخرند. می‌رفت مغازه که بخرد، دو پسرِ گونی به دوشِ دیگر نزدیک می‌شدند. ظاهرا با هم آشناییِ مختصری داشتند. چند دقیقه بعد که به آنها نگاه کردم، هر چهار نفر آبمیوه می‌خوردند. دقت نکردم که ببینم کارتنِ آبمیوه را هم درون گونی‌شان می‌اندازند یا نه؟

بعدالتحریر:
روایت‌ها را خواندیم. خوب که چِه؟

سطل آشغال پر است از میکروب و موادِ آلوده از پوشاک‌ها تا اغذیه‌ی فاسد و … . سلامتِ این افراد در معرض خطر صد در صد است. در این ایام کرونا هم که اکثرا ماسک و دستکشی ندارند. به فرض که سلامتیِ این دسته افراد برای ما مهم نباشد ـچه حرف‌ها؟ مگر می‌شود مهم نباشدـ حداقل برای سلامتی خودمان کمی به فکر باشیم. بخواهیم یا نخواهیم آن‌ها هم بین ما، در این جامعه زندگی می‌کنند.

نمی‌دانم مسئولین در این جریان نقشی دارند یا نه. می‌توانند (بخوانید می‌خواهند) اقدامی کنند یا نه؟ اصلا می‌توانند جلوی این کار را بگیرند؟ اصلا چرا بگیرند؟ از مسئولین بگذریم. چند پیشنهاد خودمانی:

ـ مثل مردِ موتوریی روایت شماره ۸ باشیم و به آنها کمک کنیم.

ـ در وسع ما نیست مثل آن مردِ خیّر کمک مستقیمی بکینم، ولی می‌توانیم کارتن‌ها و بطری‌هایِ منزلِ خودمان را که این افراد به دنبال آن هستند، تفکیک کنیم و در کیسه‌ی جدا، کنار سطل آشغال بگذاریم. حداقلش این است که به صورت مستقیم با مواد آلوده‌ی سطل آشغال در ارتباط نیستند. کار سختی نیست. در اکثر محله‌ها هم هستند: مسکن‌مهر، بلوار سپاه، کمربندی، خیابان امام و … .

 

آیا می‌شود به صورت ریشه‌ای، کاری کرد که کسی دیگر سراغ این کار نرود؟ آیا از دست من (بخوانید شهروند عادی گراش) کاری بر می‌آید؟

 

 

 

Share on facebook
Share on twitter
Share on telegram
Share on whatsapp
Share on print

لینک کوتاه خبر:

https://pandari.ir/?p=1586

۵ نظر

  • جدا از توقعاتی که از دستگاه ها و ادارات حکومتی داریم، این که مردم(شما همین نوشته زیبای آقای بنی اسدی را در نظر بگیرید) دغدغه و توجه به مسائل و مباحث پیرامون خود دارند، و به دنبال راه حل می‌گردند، بسیار عالی است.

    وقتی این دغدغه با قلمی توانمند و زیبا همراه شود که دیگر، به قول معروف گفتی: نور‌ علی نور است.

  • اول اینکه نوع نگارش اونقدر جذاب و عالی بود که وقتی تموم شد دوباره خوانی کردم.
    و دوم اینکه، صحنه ای که من هر روز و هر شب میبینم و فقط تاسف میخورم. به خودم میگم کاش اونقدر وضع مالی خوبی داشتم که همونجا دستشون و میگرفتم و اونقدر کمکشون میکردم که برای هزارتومان خودشون و نندازن لای زباله های ما.
    کاش کسی به فکر این معضل اجتماعی که غیر مستقیم به سلامتی ما هم ضرر میرسونه باشه.
    واقعا گزارش به جایی بود. و ممنون که اینقدر خوب نوشته شده بود.

  • تشکر از آقای بنی اسدی به خاطر پرداختن به این مسأله ، با قلمی شیوا و بیانی زیبا

    امیدوارم هم بین مسئولان و هم بین مردم تأثیرگذار باشد

  • و من هر روز و هر ساعت از شبانه روز، دخترهایی رو میبینم که شاید مثل من مادرن اما ظرافت زنانگیشون و با این کار زمخت کردن. و چقدر بده که این زمختی هم اونو زخمی میکنه هم روح منو. کاش یکی پیدا شه و به درد زندگیشون برسه. و یا شاید خودم باید بشینم پای قصه زندگیش و یک روز پابه پاش برم و کل شهر با گونی های زباله اش قصه بنویسم.

    • و در تکمیل صحبت‌های شما،
      و همین دیشب زنی را با دو تا گونی روی دوشش دیدم. نه سر شب، که آخر شب.
      نوشتن از این انسان‌ها حداقل می‌تواند تسکین دل خود نویسنده باشد. همین برای نوشتن بس است.

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

  • پربازدیدترین ها
  • داغ ترین ها

پربحث ترین ها

تصویر روز:

پیشنهادی: