به فاصله‌ی سه قبر

با زانو می‌رود سروقت مزار بعد. دو زانو نشسته. یک دستش را عصای تنه‌ی نازک‌شده‌اش می‌کند. دستِ دیگرش دراز شده رو سرِ مادرِ دخترش. سنگ سرد است. لابد سرانگشتانش سیدعباس سردتر. کف دست شروع می‌کند به لرزیدن. لرزش یکجا بند نمی‌شود. هُل می‌خورد بالاتر. آرنج هم به لرزه افتاده. کتف هم می‌آید کمکش. یک‌طرف بدن دکتر می‌لرزد. اما لرزه را می‌گیرد. خم می‌شود و پیشانیِ عکس‌ روی قبر را می‌بوسد. ولی همچنان می‌لرزد. همه دارند می‌بینند. باز تخیل‌‌ها حتما توی سرشان جوش آورده. با خودشان می‌گویند «نکنه من هم... اگه من هم یه روز... لا اله الا الله... خدا.... آه...»

مسئولین شهرستان گراش به مناسبت سومین سالگرد شهادت شهدای هواپیمای قبور شهدای هواپیمایی را گلباران کرده‌اند. مجتبی بنی‌اسدی، روایتی را از گوشه‌وکنار این حرکت در وبلاگش منتشر کرده است. متن کامل را اینجا می‌خوانیم.

مجتبی بنی‌اسدی: همه‌ی قصه‌های زندگی یک آدم را می‌شود فشرده کرد توی یک شات که یک عکاس در یک لحظه زده. مثل عکسی که آخرِ روایت ازش خواهم نوشت. اما حالا، دقیقا سه تا ۳۶۵ روز بعد از همان شات، همان‌جا نشسته‌ام؛ جای هادی. روبروی سه قبر سفید که سه عکس رویش حک شده؛ سه عکسی که برای همه‌ی آن‌ آدم‌هایی که دور تا دورش چشم دوخته‌اند به آن، فقط یک عکسِ روی قبر است. اما برای آن‌که زانو زده و خم شده و عکس روی قبرها را با بوسه‌‌هایش تر می‌کند چه؟

دمِ درِ گلزار همه‌ی کت‌وشلوارپوش‌ها و درجه‌دارها سه‌تا سه‌تا دور هم ایستاده‌اند. منتظرند. گپ می‌زنند. از ایستادن زیر آفتاب توی هوای یخِ پس از باران هم بدشان نمی‌آید. سجاد داشت گفت: «جشنواره‌ی خاطره‌نویسی روز معلم رو برای سال بعد دوباره راه بنداز.»، که ماشین سفید دور فلکه پارک شد. پیاده شد. مرددم بین نوشتن مرد یا پیرمرد؛ قدم برداشت سمت مسئولین. یکی یکی دست‌شان را گرفت و فشار داد. به رویشان لبخند زد. چند تایی‌شان را بغل کرد. و همه پشت سر او و مقامات شهرستان راه‌ افتادند سمت گلزار. به سجاد گفتم: «ایشون دکتر سیدعباس سعادته.» و سجاد زیر لب زمزمه می‌کرد «سخته. واقعا سخته.» اما خودش خیلی زود فهمید هیچ‌کدامِ این‌هایی که گل‌‌ِ سرخ‌به‌دست دارند می‌روند داخل نمی‌توانند جواب بدهند «چقدر سخته؟» و برگشت رو به من و گفت: «تصورش… اصلا… اصلا تصورش هم نمی‌شه کرد.» ولی این تخیل لاکِردار این حرف‌ها سرش نمی‌شود. مثل دَل یک‌جا روی یک‌شاخه بند نیست. تخیل را می‌گویم. هی می‌پرد این‌ور. دانه برنجی آن‌سمت می‌بیند، می‌پرد آن‌ور. و باز پشیمان می‌شود برمی‌گردد سر جایش. موتور تخیل که گرم شد، کمتر زبان باز می‌شود. لب‌های هیچ‌کدام‌شان به سخن باز نمی‌شود تا وقتی سیدعباس می‌ایستد جلویشان. من می‌گویم «ایستاد»، اما فاش است خم شده. «دست‌تان درد نکند»ی به مسئولین می‌گوید و کلام کم‌جانش را تمام می‌کند با «خدا کنه برای هیچ‌کی همچون اتفاقی نیفته.» وقتی این حرف از دهان دکتر در می‌آید که بین او و اندکی از کسانی که مخاطب دعایش هستند و جلویش گل‌به‌دست ایستاده‌اند فقط سه قبر فاصله است؛ سه قبری که با گلبرگ‌های سرخ و زرد و نارنجی تزیین شده.

یک نگاه. با همین‌نگاه به گل‌به‌دست‌ها می‌گوید «بیایید گل‌های‌تان را بگذارید.» و همه مثل براده‌های آهن جمع می‌شوند دور قبر و لب‌ها شروع می‌کند به جنبیدن. صدایِ سوت‌مانند سینِ «بسم‌الله»‌ها توی سالن می‌پیچد.

فاتحه‌خوانی تمام می‌شود. حالا نوبت به خوش‌وبش پدر و دختر می‌رسد.

هی دارم عکس‌ها را یکی یکی رد می‌کنم. خدا به داد عکاس‌های خبری برسد. مجید، مسلم، هادی و مسعود و بقیه؛ اگر بخواهی از مرد خم‌شده از داغ، عکس هم بگیری. یک فیلم سه ثانیه‌ای هم لابه‌لای عکس‌ها دارم. دکتر بالا سر مزار، زانو زده روی سرامیکِ سردِ گلزار. خم می‌شود و پیشانی دخترش سارا را می‌بوسد. با زانو می‌رود سروقت مزار بعد. دو زانو نشسته. یک دستش را عصای تنه‌ی نازک‌شده‌اش می‌کند. دستِ دیگرش دراز شده رو سرِ مادرِ دخترش. سنگ سرد است. لابد سرانگشتانش سیدعباس سردتر. کف دست شروع می‌کند به لرزیدن. لرزش یکجا بند نمی‌شود. هُل می‌خورد بالاتر. آرنج هم به لرزه افتاده. کتف هم می‌آید کمکش. یک‌طرف بدن دکتر می‌لرزد. اما لرزه را می‌گیرد. خم می‌شود و پیشانیِ عکس‌ روی قبر را می‌بوسد. ولی همچنان می‌لرزد. همه دارند می‌بینند. باز تخیل‌‌ها حتما توی سرشان جوش آورده. با خودشان می‌گویند «نکنه من هم… اگه من هم یه روز… لا اله الا الله… خدا…. آه…» تخیل گاهی وقت‌ها زورش که زیاد شد، می‌ترکاند. مثل آن وقتی که دکتر با کنده‌ی زانو روی سرامیک گلزار شهدا می‌رفت سروقت صبا و مدام پلک‌ می‌زد. آن‌هایی که اشک‌شان دمِ مشک‌شان است خوب می‌فهمند پلک‌پلک‌زدن سرازیر شدن اشک را عقب می‌اندازد. یک‌هو انگاری سالن یخ‌کرده‌ی گلزار دم کرد. عرق‌ها از زیر بغل شره می‌کرد پایین. اما دکتر توانست عقب بیندازد اشک را، اما وقتی چشم گرداندم چشم آدم‌های دور قبر، خَرس‌های‌ زیر عینک‌ها را دیدم. چشم‌های سرخِ خیره شده به این نمایش سرد را هم. این بغض‌های آدم‌های دور قبرها شکسته یا نشکسته می‌روند. اشک‌های‌شان هم خیلی زود با سرانگشت‌ها یا با یک‌ دستمال کاغذی، وقتی توی یک جلسه حوصله‌سربر دور یک میز اداره‌ای نشسته‌اند پاک‌ می‌شود. اما اشک‌های سیدعباس را چه‌کسی پاک‌ خواهد کرد؟

برگردیم به قصه‌های یک عکس؛

هر آنچه نوشتم از نیم ساعتِ این پیرمرد بود. نیم‌ساعتی که همه آن را می‌دیدند. اما نصف‌شبی که شاید تنهایی آمده باشد کنار قبرها و خیره شده باشد به عکس‌های روی قبر؛ یا وقتی موبایلش را برمی‌دارد و چت‌هایش با دخترش صبا را مرور می‌کند؛ یا وقتی به یاد می‌آورد وقتی که خبر را شنید و به خودش گفت «سارا و صبا و شکوفه رو دیگه نمی‌بینی…»؛ وقتی یکی‌یکی با خاطره‌ها لبخند می‌زند و اشک می‌ریزند؛ این‌ لایه‌های پنهان یک آدم است؛ او هم مثل همه‌ی آدم‌های کت‌وشلواری و درجه‌دار بود. اما حالا او با همه فرق می‌کند؛ به اندازه فاصله سه قبر.

و همه‌ی عمر دکتر، از قبل و بعد سحرگاهِ ۱۸ دی ۹۸ را می‌شود توی عکس هادی دید؛ نشسته بر سر قبری که برای دخترهایش گود شده؛ چه چکیده‌ی سرد و تلخی.

​​​​​پی‌نوشت:

شکوفه چوپان‌نژاد – متولد ۱۳۴۳ – پزشک متخصص زنان و زایمان؛ همسر دکتر سیدعباس سعادت

سارا سعادت – متولد ۱۳۷۵ – لیسانس روانشناسی با گرایش جامعه‌شناسی؛ دختر سیدعباس سعادت

صبا سعادت – متولد ۱۳۷۷ – داوطلب تحصیل در رشته پزشکی یا دندانپزشکی؛ ؛ دختر سیدعباس سعادت

از جمله ۱۷۹ سرنشین هواپیمای اوکراینی بودند.

Share on facebook
Share on twitter
Share on telegram
Share on whatsapp
Share on print

لینک کوتاه خبر:

https://pandari.ir/?p=10702

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

  • پربازدیدترین ها
  • داغ ترین ها

پربحث ترین ها

تصویر روز:

پیشنهادی: